Monday, December 25, 2006

تغيير وبلاگ

اين وبلاگ ديگه بروز نميشه
ميتونيد به وبلاگ جديدم سر بزنيد
۩۩۩
در ضمن ، مطالب اين وبلاگ در وبلاگ زير هم مي باشد

Tuesday, June 20, 2006


چه ميدونم از چي بگم ،‌ از هرچي بگم باز تكراري بيش نيست
بگم اعصابم بهم ريخته ، بگم حال روحيم خرابه ،‌ بگم بهم ريخته م ، بگم افسرده م ،‌ بگم...... آخه ديگه گفتن نداره ، بهر حال همهء اينها جزئي از زندگيم شدن
در اين زندگي و يا شايد مردگي باتلاقي هست كه در حال فرو رفتن در آنم
ديگه كار از گريه و درددل و اين حرفا گذشته
بحث سر زنده موندنه ، بحث سر زندگيه
ديگه حوصلهء جروبحث با بقيه رو ندارم ، حوصلهء فهموندن به ديگرانو ندارم كه درونم چي ميگذره و چمه
دوست ندارم مثل خيلي ها خودمو گول بزنم و به تكرار ادامه بدم
اه ه ه ه ه ،‌ اصلا حوصله هم ندارم
.........

Wednesday, June 14, 2006

ايران و مزدوران

آفتاب

Saturday, May 27, 2006

شب باراني 2

آه چه شبي بود آن شب زير باران
شبحي بيش نبودم در آن شب زير باران
در پس باغ خاموش
زير درختاني كه پنجه هايشان را در هم فرو برده ،
و رعدوبرقي آنچنان هول انگيز و با شكوه
كه انگار
شير عظيم الجثه اي نعره ميكشد ،
آن نعره سرآغاز خرد شدن ابرهاي بلورين بود ،‌
كه بلورهاي خرد شده اش را
از لاي پنجه هاي در هم رفتهء درختان بر اندام شبح بيگانهء آن كوچه باغ فرو ريخت

آن شب وعدهء ديدار من بود
آسمان مي گرييد
اما افسوس كه بغض بيچارهء من در حبس بود
باز امشب فرصتي يافتم
براي وعدهء ديدار
براي گفتگو
براي سرودن

چرا گريزانند از باران ،‌ مردم اين شهر ؟!
در آن شهر انگار بيگانه بودم
شبحي بيگانه
و يا شايد بيگانه اي ديوانه !
اما خوشحال بودم
كه به اشك آسمان آغشته بودم
خلاف قانون شهر
تك پياده در خيابان
چرا گريزانند از باران بهاران ،‌ مردم اين شهر ؟!

وعدهء ديدار من بود
وعدهء ديدار در كوچه باغ ،‌ زير باران بهاران
شرمم آمد كه از آن بگريزم
رفتم و دويدم
در طبيعت زنده تر از ما
و ماي مرده تر از آن
ما همه مرده ايم و خود بي خبريم
بي خبر از مردگي
بي خبر از خفتگي
و بي خبر از خموشي
جمعه شب 15 ارديبهشت 85

شب ، سروده ، فكر ، زندگي

رود شعري بر روانم جاريست ولي
موضوعي در وجودم رخنه نميكند
جز شبهايي كه مرا به مهماني خود دعوت مي كند
آري
موضوع شعر من از شب است
من سروده ام را از دكون شب مي خرم

كاش تو هم شب بودي
شايد باشي
اما نمي دانم
شب من ناپيداست
در پي شبم
و شايد با قدوم خاموشش به سراغم آيد
اما نميدانم

شب ، حادث سيل افكار من است
و يا تنهايي
شايد هم من ديوانه ام
ديوانهء شب افسانه ام
و اين را هم نمي دانم

حاصل شبان من تنهايي ست
در اين سيلاب زندگي
و يا گرداب زندگي
ليك
زندگي هرچه مي خواهد باشد
در آنم
و جز اين ره نمي يابم
زندگي هرچه مي خواهد باشد
اين تعبير من از تفسيرست
مي خواهد سيلابي باشد
ويا گردابي و يا مردابي
گردبادي و يا پيكاري
و من پيكارم را از آن نقطه پيمودم كه فهميدم و ديدم
و شايد اين روح من ست كه بيگانه ست
نه
ارواح بيگانه بسان من زيادند

85/ ارديبهشت / 19
3شنبه 1بامداد

دروغ

نوشته اي به وسعت معنايش
دروغي به وسعت بزرگي اش
فرار چاره نيست
دورويي بران خود قصري ساخته است
و دروغ
در آن قصر عاليجناب است

تضاد رنگ سياه و سفيد نيست
تضاد واقعيت است
تضاد ،‌ فاصلهء ميان خوبي و بدي ست
سياه بد نيست
پاك ترين رنگ هم سفيد نيست
بايد ساخت اما نسوخت
كه سوختن راه چاره نيست
شمع ويران مي شود و مي سوزد
اما نمي سازد

بيشتر دروغ است
دروغ حاكم قلعه هاست
و ما نوكران آن
حتي من هم دروغم

Wednesday, April 26, 2006

نمي دونم

يه حس تنهايي طلب درونم وجود داره . تو يه جمعي هستيم و ميگيم و ميخنديم كه يدفعه كناره ميگيرم . دلم ميخواد فرار كنم . نميخوام حتي يك لحظه اونجا باشم . از من مي پرسن چي شده مهدي ، من جوابي ندارم كه بگم ،‌به اين دليل كه شايد ندونن كه من چي ميگم
نميدونم زندگي ارزش داره كه باهاش بمونم يا نه ! در يه حالت گيجي سير ميكنم . نميدونم چه تصميمي بگيرم . نميتونم يه مسئوليتي رو قبول كنم ،‌اين يعني چي ! فكرميكنم يعني اينكه برم يه جايي دورافتاده و خلوت و در باتلاق تنهايي ام فرو برم
ممكنه كه من مال اين دنيا نباشم ، اين را هم نميدونم
سوم اريبهشت 85
صبح يكشنبه

صداي من

صداي من از درون من است
صداي من از غم دل من است
صداي من از دلتنگي ست
صداي من از خستگي من است

من آن زنداني
در سلول انفرادي
در صحرايي دورافتاده
كه كركس هاي ذهنم ، مي بلعند ذره ذرهء وجودم را

آه ، صداي من نالهء من است

عشقي وجود ندارد
عشق مرد و
افتاد لاشه اش در وادي ذهن
شايد هم من عينك بدبيني ام را از چشمان دركم برنداشته ام
عشقي پيدا نيست
شايد هوس باشه
هوسي رودگذر
شايد هم خودخواهي باشد

بزن باران

بزن باران صفا ده دل ياران
بشوي سرمه هاي چشم ياران
بدم روحي بزرگ در جسم خسته م
بده حال و هوايي دگر را
من آشناي غريبم
آن آشناي غريب در انتظار تو
اي ابرها بياييد سقفي بسازيد
بزن باران كه صدايت با من آشناست

Monday, April 24, 2006

اين چه حسيه

آه خداي من اين چه حسيه كه من دارم ! چندتا حس آميخته با هم . دلتنگي ، پوچي ، دلسوزي ، ذلت ، ترس و كمي نااميدي و بيشتر از همه حس دلتنگي . دلم ميخواد بشينم و زارزار گريه كنم و با خداي خودم تنها باشم اما افسوس كه الآن تنها نيستم ولي در دلم با او تنهام . دلم مي سوزه ، براي خودم ، براي خانوادم ، براي اطرافيانم و براي همه . احساس ميكنم كه خيلي ذليل و خواريم ، ما انسانها و مخصوصاً خودم . در اين دنيا ذليل و پستيم . حتي مرگ هم ديگه راه حل و راه فرار نيست . دنيا مثل زنداني شده كه درهاش براي هميشه بسته ست و راه فراري پيدا نميشه . چه حسي به آدم دست ميده وقتي توي اين زندانه
اشك توي چشمام جمع شده . با انگشتانم پاكش ميكنم و به نوشتن ادامه ميدم
تكرار زندگي يعني چي . چرا كسي به كسي اعتماد نميكنه . چرا كسي درك نميكنه
ميخوام به جلو برم ، ميخوام خودم را جلوه بدم و نمايان كنم ، ميخوام در بين مردم باشم و پرانرژي . اما يه حسي ميگه نرو و يه حسي ميگه برو
آدما يه ديوانه ، يه گوشه گير ، يه عصباني ،‌يه دپرس و در عين حال يه مثبت انديش ، يه آدم پرانرژي ،‌ يه آدم خندان مثل منو نميفهمن و دوست ندارن
اگه ميخواي بين اين آدما باشي يا بايد مثل خودشون باشي و يا بدتر از خودشون و يا معمولي ، وگرنه طرد ميشي و مورد بي محلي و حسادت و حقارت و .... ، و امثال اينا قرار ميگيري
خداي من ،‌من ميدونم تو بهترين دوست مني و منو درك ميكني و ميفهمي كه من چي ميگم و كمكم ميكني . در زندگي خيلي كمكم كردي و نميدونم چطوري از تو سپاسگزاري كنم
از يك طرف تنهايي را دوست دارم و از طرف ديگه ميخوام با گمشده ام باشم . گمشده اي كه با وجود گرمش به آرامش عميقي ميرسم و آن را به جمع تنهاييم دعوت ميكنم
ولي افسوس كه من هم مثل همه آدمم و قوانين بر من حاكمه . ولي افسوس كه من هم مثل آدما ضعيف و ذليلم و در عين حال قدرتمند
ميخواهم از آدما دور باشم ولي زندگي و اطرافيانم و چيزاي ديگه منو به طرف خودشون ميكشن و نميزارن
قوانين يعني محدوديت و محدوديت يعني خوار و پست بودن
روح بي انتهايم در جسم محدودم گرفتاره . روحم ميخواد آزاد باشه ولي جسمم اون را به حبس ميبره و ترس را زندانبان قرار ميده
اي آفريدگار من كمكم كن
سي ام فروردين 85
ساعت حدوداي 11 شب

Monday, April 10, 2006

صداي شب


راز شب ، رازي ست بزرگ
در سايه سار شب
درختان
بر تن ميكنند
جامهء تاريكي
پرندهء آوازخوان
بر شاخسار بلند
شروع به خواندن مي كند
باد مي نوازد
وعمق موسيقي
سكوت شب است
آهنگي دلنشين
سرودي منظم
انگار كه نوايش با دلم آشناست
با صدايش مرا
به عمق ذهن شب ميبرد
اي پرندهء آوازخوان
با تو تنها نيستم
صدايت با دلم آشناست
بيدارم براي تو
جاني دوباره ميگيرم با نواي تو
نديدمت
اما دوستت دارم
چون صدايت با دلم آشناست

اي كاش


كاش اكنون
در ميان اقيانوس خاموش
سوار بر كشتي عشق
تو را در آغوش مي گرفتم
و با گرماي تنت براي خود قصري مي ساختم
تا در آغوش هم ، با مي ِ خوني
بر آتش عشقمان فزوني دهيم

نميدانم چه بنويسم

نميدانم چه بنويسم
چه بگويم
فكرم ، درونم ، دريايي از كلمات و آهنگها در خود دارد
كه امواجش بر ساحل انگشتانم
كه قلم بر دست دارد ، فرو ميريزد
و ورق ، همانند شنهاي ساحل
آبهاي امواج را بر خود نقش ميكند
برگه هاي سفيد
با قلقلك هاي قلم
خود را ارضا ميكند
و آن دو مونس من اند
آرامشي در من پرواز ميكند و
خوابي در چشمانم موج ميزند

Saturday, March 25, 2006



سال 3743 زرتشتي
ونوروز باستاني
خجسته باد

Friday, March 17, 2006

دلم گرفته


در زنداني محبوسم كه
نميدانم درش كجاست
تا بتوانم از آن فرار كنم

دلم ميگيرد
براي يك لحظه دلم مي گيرد
انگار چيزي را گم كرده ام
يا انگار مي خواهم چيزي را گم كنم
نميدونم ... برام مبهمه
كنار هر چيزي علامت سؤالي مي بينم
دلم ميگيرد
براي يك لحظه دلم مي گيرد
گلويم را مي فشارند
صدايم را تبعيد كرده اند
احساسم را به انفرادي برده اند
به پاي دلم غل و زنجير بسته اند
افكارم را بازداشت كرده اند
در يك دستم علامت سؤال است و
در دست ديگرم علامت نقطه
نقطه اي كه پايان دهنده است
نقطه اي كه انتهاست
تنها چيزي كه در بساط دارم بغض است
بغضي كه شايد اشك نشود
بغضي كه شايد ترور شود
و ردپايي از خون در گلويم باقي گذارد
راه فراري نمي بينم
را فرار آن چيز مبهم است
دلم چيزي نمي خواد جزء
باز شدن آن غل و زنجيري كه به پايش بسته اند
نه زندگي مي خواد ، نه مرگ
فقط راه فرار مي خواهد
راه فرار را نشانم بده

Thursday, March 16, 2006

زندگي


من آمده ام
من وجود دارم
نبودنم غيرممكنه
به ظاهر با جسم آمده ام ، اما من چيز دگرم
من فقط و فقط جسم نيستم ،‌ نه ، من جسم نيستم
من توده اي از افكار و احساس هستم
فكر و حس و عشق و روح
اما عشقي مبهم در درونم موج ميزند ... آره ... عشقي مبهم
نميدونم چيه !
در درياي ابهام و شگفتي شناورم
اما افسوس كه شنا بلد نيستم
اون كيه كه ميتونه شنا كردن را به من .... آره .... شنا كردن را به من ياد بده
اون كيه كه مياد دستم را ميگيره و من را بيرون ميكشه ... اون كيه ؟ ... كاش ميدونستم كيه


زندگي ام مانند مردابي ست آرام
در بيشه اي دور افتاده ، كه كسي در آنجا نيست
فقط رهگذران از آن ميگذرند...و فقط از آن ميگذرند
در آن بيشه قصري ساخته ام .... از
انفاس وجودم .... از
نسيم احساسم .... از
عشق بي فروغي كه سوسوكنان ،‌ گوشهء آن قصر متروك ، گرمي ميبخشد
آن شعله نياز به معشوق دارد تا بتواند آن قصر را در گرماي خودش بكشاند
قصري ساخته ام ... كه
فكرم طراح آن است
و از وجودم كه به آن روح ميبخشد
اما افسوس كه كسي آن قصر ... آن قصر به اين بزرگي را نميبيند
زندگي ام مانند مردابي است آرام كه
رهگذراني در آن سنگي مي اندازند و مي روند
زندگي ام مانند مردابي ست آرام كه
رهگذراني با چوبي كنار آن بر آب مي زنند
آره ... زندگي ام مانند همان مرداب است
مردابي كه در شب چهرهء ماه را در دل خود دارد و
با گذر باد مي رخسد
اما افسوس كه آن مرداب رو به آرام شدن دارد ... رو به مرگ دارد
با گذر زمان آرام مي شود ... آرام ِآرام ... بي روح ِ بي روح
در تنهايي خودش
در قصر رؤيايي اش
در مكاني دور افتاده
چرا در آنجا ... كنار مرداب ... در آن قصر ... در آن بيشه ،‌ كسي نمي ماند
چرا كسي نمي ماند
من در آنجا منتظرم

Saturday, March 04, 2006

من

من ، درختي كه در بي كسي
با بادهاي پي در پي و طوفانهاي پي در پي
در حال شكست است
كجاست دست ياري ؟!
من كه قدمي برداشتم ، آن قدم هم در باتلاقي فرو رفت
و به ندرت يادم مي آيد كه بر زمين قدم گذارم
كجاست آن دست ياري ؟!
مدتي در نوميدي و مدتي پرانرژي ،
گاه قوي و گاه ضعيف !
اين چيست كه بر سر من آمده است ؟!
كجاست آن دست ياري ؟!
من به اميد زندگي و ياري آمده ام
من به اميد روزي زيبا آمده ام
من به اميد آغوشي گرم آمده ام
من به اميد تو آمده ام
پس تو كجايي ؟!
كاش ميشد لحظه اي در كلبهء تنهايي در سكوت و آرامش زندگي كرد
اما كجايي تنهايي ؟
من به سايهء تو احتياج دارم
ميخواهم لحظه اي خودم باشم
دستم را بگير تا آرام باشم

١٣ اسفند ١٣٨٤
دانشگاه

Wednesday, January 25, 2006

دل من

دل من آينهء تاريكي است
كه در آن شعشعه هاي نور پيداست

دل من سنگ هاي مذابي ست در اعماق زمين
كه با فوراني از آتشفشان تبديل به سنگ خواهد شد

دل من آسماني ست
كه در شب نگين هاي درخشان
و در روز تنها يك ستارهء درخشنده
كه زورش به ديگر ستارگان ميرسد
پيداست

دل من بلور برفي ست
كه در آن بالاها يخ
و روي زمين آب است

دل من آن صندلي چوبين قديمي ست
كه با فشاري ميشكند

دل من قطره يست
كه در ذهن
آرزوي دريا شدن دارد

با اين همه توصيف
جايي در دلم براي تو وجود دارد
1384/بهمن/5

چرا غم

مي گويند كه چرا اينقدر از غم و غصه گويي
مگر شادي در اين دوره خريدار دارد ؟!

شادي در دل غم پيداست

توصيف سور براي دل من
بسان بادي ست كه از سر گذرد

غم در خود پيامي دارد

التيام دل من توصيف غم است
مرحم زخم دل من
همدردي با مثل من است
نه با آنكه به ظاهر بنگرد و
گول ظواهر بخورد
يا اينكه نقش بازي كند

شادي در من تنهايي و دوري از دگرانديشان است

مگر شمع با چيز دگر سوزد
ذره ذره آب شود و نور بخشد

اگر ابرها غمگين نبودند
پس باران هم نبود
اگر غم نبود
پس ميلهء زندان هم نبود
84/بهمن/5

عبادتگاه من

عبادتگاه من
چشمانم را مي بندم و سيري به درونم مي كنم تا با آن ناشناختني پاك ارتباط برقرار كنم
اي آفريدگار من
اي هستي بخش ‌
اي مهربان ‌
اي آرام بخش جان ‌
اي اميددهنده
تنها تو هستي كه مي تواني به من آرامش بخشي و اميد دهي
تنها تو هستي كه از تماميات درونم ، حتي بهتر از خودم با خبري
تنها تو هستي كه الطافت در همه جا گسترده است و
مهرت در تمام دلها جاري ست
تنها تو هستي كه به من نيرو ميدهي و مرا راهنمايي مي كني
تنها تو هستي كه تماماْ عشق و محبتي
از يادت تمام وجودم سرشار از پاكي و عشق و آرامش مي شود
من به تو پناه ميبرم و از تو ياري مي جويم
وجودم را لبريز از ياد خودت كن
كاري كن كه به خلقت بدي نكنم
مرا به بدي ها و زشتي ها آگاه ساز و اراده اي ده كه از آنها دور باشم
به من آگاهي ده و اراده و انگيزه اي عطا فرما كه علمم را بالا برم
من از درونم به تو خواهم رسيد و از پنجرهء قلبم تو را خواهم ديد
عبادتگاه من درون من است

84/بهمن/30

ردپاي كمرنگ نااميدي

باز هم ردپاي كم رنگي از نااميدي
الآن براي اولين بار تنها اومدم كافي شاپ . اومدم تا كمي روحيه ام را تغيير بدم . از محيط خونه خسته شدم . مي خواستم تغيير كوچكي تو زندگيم بدم . يك تغيير بسيار كوچك كه ميتونه تجربهء دلخوشي برام باشه . جاي دنجي نبود . قبل از اينكه بيام اينجا ،‌ رفتم كافي نت و شش هفتا مطلب توي وبلاگم گذاشتم . در اين كافي شاپ كسي تنها نبود به جز من . خب من كاري به كسي ندارم ،‌ فقط مي خوام بنويسم
نااميدي حسيه كه بعضي اوقات به سراغ آدم مياد . در آن موقع حس مخربيه اما بعد از ناپديدشدنش تجربهء بسيار خوبيه . بستگي داره كه از چي نااميد شده باشي . بزرگترين نااميدي ،‌ نااميدي از زندگي ست
ديشب سميناري از آنتوني رابينز ديدم كه به يك شخصي به نام جيم كه نااميد شده بود و تصميم داشت خودكشي كنه اميد را بازگرداند و حتي بهتر از قبل هم شده بود
نااميدي علاوه بر مخرب بودنش ،‌ مفيد نيز مي باشد . من اين را در سمينار رابينز فهميدم
نااميدي ام را به كسي نگفتم بلكه به مقابله باهاش پرداختم و تصميمي ديگر در زندگي گرفتم . به اين نتيجه رسيدم كه اگر خود آدم به مقابله با نااميدي بپردازه و بتونه آن را از بين ببره ، تجربهء بسيار آموزنده و درسي خوب براي آينده ش است
در درون اين تجربهء تلخ بسي خوشايند ،‌ تعبير خدا در من تغيير كرد . بايد واقع بينانه تر بنگرم . ميشه هر چيزي را بدون دليل پذيرفت اما من اينطور نيستم
بايد تعبيري از خدا را در ذهنم مي ساختم كه قانع كننده و منطقي باشه و بتونم با آن تعبير با آن آفريدگار ارتباط برقرار كنم و به آرامش برسم
اينو به قطع و يقين ميگم كه اگر تنها زندگي ميكردم ،‌ هم آرامش داشتم و هم نااميد نمي شدم و در نتيجه در پس آن به خواسته هام مي رسيدم . تنهايي به من نظم ميده . مي تونم با تنهايي به نظم درون و برونم برسم
1384/بهمن/30

Tuesday, January 24, 2006

شكستن

شكستن را ببين
آينه مي شكند
دل مي شكند
تن مي شكند
سكوت مي شكند
شكستن دوست نمي دارم
چون طعم شكست دارم
نيست آن كه نشكند چيست ؟
آنجاست در پس پرده
آن كه در وداع جان پيداست
سرودهء : خودم

سرگذشت


دانه اي دارم
دانهء گل
تكه خاكي
پرتوي اميد

دانه در دست
در آن خاك ،‌حفره اي پيدا
انداختم ،‌دانه در آن
ريختم خاك بر آن
قطره اي آب ، اندك نوري ز آفتاب
اميدي به آن دانه در زير خاك

در پس آن
يك دنيا صبر
دشت رؤيا
ذهن آشفته
تني خسته
دلي زنده
قطره اي آب ،‌ اندكي نور ز آفتاب
پي سرپناهي براي خاك

گذر در زمان
فصل برگ ريزان
نگاه ز آسمان ،‌ در پي باران
خش خش برگان
زير پاي ياران

آفتاب پنهان
هوا ابري
دلي خوشحال
پي آن ، باد و طوفان
ز آسمان باران
هوا نمناك ، دلي غمناك

تنهايي

شبي آرام
صداي نم نم باران
رقص شاخساران
سور و شادي
تك و تنها
با طبيعت
همراه ياران
صداي باد ،‌ ميان شاخساران
اندكي باد
اندكي باران
اختري پيدا
حكم دستور بند باران

دست به سينه
پاي پياده
در كوچهء خلوت
بوي نم ،‌ بوي سبزه
هوا نمناك
تني لرزان

در سر
فكر دانه
فكر گل
اميد زنده
دلي خوشحال

قدم در دي
فصل سرما
گرمي دست بر خاك
سرپناهي در آن سرما
بلور برف
ميكند با چتر باز
سوي ما پرواز

در آن صبح زيبا
سپيدي پيدا

زمان
سوار بر آن
مي تازيم سوي بهار

راه كوتاه
دل خوشحال
سور نزديك
برون داده دانه
سر ز خاك
خنده اي بر لب
اندكي صبر
نشسته ،‌ نگاه بر آن
قد رعنا ،‌ ساقه اي سبز

شكوفه پيدا
عطرش لبريز
بوي خوش
مي كشم من
نفسي تازه
عطر شادي

اميد پيدا
ز آن دانه
گلي رعنا
غنچه اي بسته
منتظر
تا پلكانش را
سوي من
باز كند غنچه
مشتاق
چه باشد در دلش

روي گردان
ديدم آن راه
راهي دراز
ز آن دانه
خاطرات تلخ ولي زيبا

باز شد غنچه
ندا سر داد
دانه اي بردار
انداز در خاك
كن گلستان
آن خاك

دشت پيدا
لاله زار در ذهن
ذهن خسته ولي بيدار
دشت پيدا
دشت پر گل
چكمه بر پا
كلاه بر سر
اين خوني و آن سبز
گاه خندان ،‌ گاه خاموش

باد در شب
رقص گلها
زداد ،‌ فرمان
به چپ ،‌ به راست
متحد
موج گلها
شد خاك
دشت زيبا
دشت پرگل
ز آن دانه
ز آن خاك

اميد پيدا
دلي زنده
وداع با دشت
سوي بيشه
در آن بيشه
آسمان سبز
ستون چوبي
كلبه اي پيداست
كلبه متروك
كلبه خاموش

زندگي زيبا

پرنده
ز آن شاخساران
صدا پيدا
سينه پر باد
سر ز بالا
نوا آنجاست

در آن بيشه
يكي پيدا
تبر بر دست
قتل و اعدام
تازيانه بر دل بيدار
قتل و غارت
صدا خاموش
زجر پيدا
ناله خاموش
يك وادي حرف نگفته
ترس و تشويش
در آن بيشه
يك لحظه سكوت
صداي ضربهء نابودي گل
كاج
سرو و سنبل
يك جلاد
تبر بر دست
حرف زور
حرف تهديد
بر نيايد چاره
ز آن يار
ز آن سرو
ز آن كاج
از آن بينندهء خاموش

افسوس كه از موج كاري نيايد
آن موج كند ويران
دلم رنجور
از آن صحنه
ميكنم ترك ، آن بيشه
مي روم ، سوي دريا
........ادامه دارد
سرودهء : خودم


Friday, January 20, 2006

يك لحظه نااميدي


اگه ننويسم چكار كنم ! واقعاْ خسته م ، خيلي خسته . خسته و دل بريده از همه چيز ، از همه چيز و همه كس . نا اميد از دنيا ، از دنيايي كه نمي دونم براي چي به آن راه پيدا كرده ام و براي چي در آن دنيا زنده ام ! هيچ وقت مثل الآن نبودم . انگيزه ام را از دست داده ام ،‌ حوصلهء شنيدن حرفهاي مثبت گرايانه و اميدبخش راهيان موفقيت و امثال اينهارو ندارم . حوصلهء نصيحت ندارم . حس مي كنم كه آزاد نيستم . يه عده اي ميگن كه تو چه كار داري كه آزاد باشي ، تو بايد خودت آزاده باشي و آزادي در وجود آدمه . پس كو اين آزادي درون ؟! پس كو اين همه وعده و وعيد ؟! دلم پر شده از چيزهايي كه منو از خودم خالي كرده ، پرشده از فريادي كه در اندرونم خاموشه ! به چي دل خوش كنم ؟! به هر چي هم كه دل خوش كردم بي فايده بوده . اصلاْ من اين مطالب را براي چي ، براي كي مي نويسم ؟! براي اينكه خودم را نشون بدم كه من هم هستم ؟ يا اينكه احساسم را به ديگران نشون بدم ؟ يا اينكه به ديگران خودم را نشون بدم تا آنها به طرفم بيان ؟ نمي دونم ، نمي دونم

مي خوام گريه كنم ، اما بعد از گريه چكار كنم ؟ من دردم را به كي بگم كه كمكم كنه ؟ هركس به اندازهء خودش درد داره ديگه كسي نمياد سراغ من كه

چرا آن كسي كه من را به وجود آورد از من نپرسيد كه مي خواي به اين دنيا بياي و اين زندگي را داشته باشي يا نه . اصلاْ زندگي يعني چي ؟ بعد از اين دنيا چه سرنوشتي خواهيم داشت ؟ نه من مي دونم و نه تو ! همش وعده و وعيد . اگه به من درخواست مرگ ميدادن الآن حاضر حاضر بودم ، اتفاقاْ خوشحال هم ميشدم

من واقعاْ گيج شده ام . با اين همه اديان ، با اين همه پيامبر ، با اين همه وعده و وعيد ، با اين همه ادا و اصول وووووووووو

من كه در اين دنياي مادي هستم چطور مي تونم مادي نباشم و به معنويات فكر كنم . از يه طرف ميان معنويت را رواج ميدن و اصولي را گوشزد مي كنند ، از طرف ديگه ميان ميگن بايد زندگي كرد ، آن هم در دنياي كاملاْ مادي با قوانيني كه در دنياي مادي وجود دارد . همه چيز را جلوي پايت مي گذارند و مي گويند به طرفش نرو

مثل يك بچه كه بهش ميگن اگه تو اين كارو انجام بدي و اون كارو انجام ندي ، بهت يه اسباب بازي يا خوردني خوشمزه ميدم ، و يا مي برمت شهربازي

همه چيز شده پول و احساس جايي ندارد . يه دختر با يه پسر دوست ميشه به خاطر اينكه پسره پولداره و ميتونه باهاش خوش بگذرونه . اما پسري كه پول نداره و به جاي آن يه احساس ، يه فكر ، يه اميد و يه .... داره ، محل سگ هم بهش نمي زارن . آدم بي پول يعني آدم مرده و بي وجود . آدم با احساس هم يعني ديوانه و مسخره و حال به هم زن

به اين دنيا آمده ايم به اجبار ، زندگي مي كنيم به اجبار ، و هزاران كار ديگر به اجبار

بعضي موقع ها ميشه كه واقعاْ كم ميارم . واقعاْ كم ميارم

اين نوشته هايم را زياد جدي نگير چون الآن اين احساس را دارم ، و الآن روحيه ام اينطوريه . يكم بگذره بهتر ميشم

خاطرهء يك بعدازظهر برفي


خاطرهء يك بعد از ظهر برفي
بعد از يك برف سنگين ، خيابان و درختان سفيدپوش شده بودند . برف بند آمده بود . وقتي به غرب نگاه مي كردي ، افق با رنگ طلايي اش نظرت را جلب مي كرد . و خورشيد در حال ترك كردن صحنهء زيباي برفي بود . لباسم را پوشيدم و رفتم بيرون قدم بزنم . واقعاْ لذت بخش و دل نشين بود . خيابون سفيد ، درختان سفيد ، پياده روها سفيد ، همه جا سفيد
سرماي هوا خيلي دلچسب بود . حال و هواي خيلي دلخوشي حكمفرما بود
فقط يك چيز را كم داشتم و جاش كنارم خالي بود ، و اون تو بودي

سررسيد

وقتي آگهي سرسيد موفقيت ٨٥ را در مجلهء موفقيت ديدم به ياد سال گذشته افتادم . وقتي فكرش را مي كنم مي بينم كه مثل باد گذشت . مي خواستم با اين سررسيد به موفقيت برسم و كارهايي را كه قصد انجامش را داشتم و هدف هايم را در آن بنويسم و هر روز مرورش كنم . مي خواستم مطالب درون اون سررسيد را هر روز بخونم . اما همش به فردا موكول مي كردم ، كه آن فردا هنوز نيامد و سال تمام شد . خيلي زود گذشت


سروده


از آن راهي كه به دَر هستم به چه راهي دَر گذر هستم
من ِ دربه در ، از چه سود بجستم من ِ چشم به در ،‌ در انتظار كه هستم
من كه به دنيا دل نبستم پس در اين دنيا به چه زنده هستم

اَندر دنيا ظلم گسترده شد ظلم درهر راهي آكنده شد

سرماي دلم برون نيايد زان سرما كسي به گزند نيايد
ز گرماي دلم برون فرستم ز انفاس خودم برون فرستم
آن كه مهرورزان در پي آنند آن كه نيك دلان در رَه ِآنند

اينقدر چرا در شك و گمانم اينقدر چرا مأيوس و دل نگرانم
من كه او را بديدم و بجستم پس چرا ترسان و دل پريشانم

اويي كه به من راهي نشان داد اويي كه به من مهري برون داد
اويي كه به من لطفي عطا كرد اويي كه مرا مدام صدا كرد

افسوس كه آن راه را نجستم آن مهر بي انتها را نديدم
آن صداي دل نواز را نشنيدم دستم را نبردم تا آن لطف را بگيرم

ز هزاران راه يك راه را بديدم ز آن راه ، شكست ها بچشيدم
اما چرا نديدم راه هاي دگر را آن راه هاي سبز و بي شكست را

زندگي


من در اين گيتي سرگردان به كجا خواهم رفت و به كجا خواهم رسيد و به چه كار خواهم آمد

نيمكت تنهايي را دوست خواهم داشت و در دنياي بي انتهاي وهمم بر روي آن خواهم نشست و با بالهاي خيالم به پرواز در خواهم آمد . زندگي را مي بينم كه به من لبخند مي زند ، از او مي پرسم : چرا به من لبخند مي زني ، جواب شنيدم كه : چون تو را دوست دارم ، دوستت دارم به تعداد دانه هاي برف و به تعداد ستارگان آسمان و به تعداد شنهاي روي زمين . گفت : تو را در آغوش مي گيرم و با دستاني باز منتظرم كه به طرفم آيي و مرا در آغوش بگيري . زندگي گفت : تو تنها نيستي ،‌ تو كسي را داري كه هميشه تو را با تمام وجود و با تمام عشق در بر گرفته . همان چيزي كه آرامش و سعادت را به تو هديه كرد و تجربه را نشانت داد و طعم ناگواري ها را به تو چشاند و نشاني خوشي را به تو داد . همان چيزي كه موقع تولدت به پيشوازت آمد و راه رفتن را به تو آموخت و در هنگام مرگ بدرقه ات خواهد كرد و تو را به ابديت خواهد سپرد
آن منم ، به طرفم بيا تا تو را در آغوش كشم و راه را نشانت دهم . گفتم : كدوم راه ؟ گفت : همان راهي كه تو را به ناشناختني نزديك خواهد كرد

ايران


ايران ، آن سرزمين غرق شده در عمق آبهاي ناآگاهي و ناتواني كه به سختي مي توان در آن قايق هاي رهايي بخش را يافت و به آن پناه برد تا ما را به ساحل نجات برساند . آن ساحلي كه در آن مي توان مردمان در آب افتاده ياري رساند و قايق هايي ساخت كه آن مردمان را نجات بخشد و به ساحل نجات رساند و ساحل را مملو از ياري اين مردمان كند تا به ياري هم قايق هاي بيشتري بسازيم و انسان هاي بيشتري را نجات بخشيم ، تا سرانجام بتوانيم ايران را از عمق تاريك آن آبها نجات بخشيم و به اراده و خواست خود ، تمدن و فرهنگ وپيشرفت را در آن بپرورانيم . اي رهايي يافتگان ، بياييد و در اين ساحل اميد خاموش ننشينيم ، چون به زودي اين ساحل هم اسير موجهاي ويرانگر خواهد شد و به زير آبهاي سرد فرو خواهد رفت . بياييد به اميد قايق هاي رهايي بخش باشيم و خود ، كشتي هاي بزرگي بسازيم كه مردمان بيشتري را نجات بخشد . بياييد ابرها را كنار بزنيم تا خورشيد روشنايي بخش ، اين آبها را بخشكاند و ايران را از آن آبهاي نااميدي نجات بخشد . ايراني كه ذره ذرهء وجود من و تو از آن است
خاموش نباشيم كه اين خاموشي ما را به درهء بي انتهاي سكوت خواهد كشاند
به اميد آن روز كه آن ساحل نجات همان ايران من و تو شود

تغيير


ساختن زندگي به عهدهء ماست . اين ما هستيم كه بايد زندگيمان را بسازيم . اما چگونه ؟ به نظر من با برنامه ريزي كردن مغز و دادن برنامه هاي جديد و كارساز به آن
من خودم در بيشتر موارد قدم اول را براي انجام كاري بر مي دارم . اما بعضي اوقات با موانع برخورد مي كنم . نمي دونم اسم اين بدشانسيه يا نه . و نمي دونم كه شانس تو زندگي وجود داره يا نه
در زندگي زياد نااميد شدم اما اين نااميدي خيلي زودگذر بوده . مواقعي هم كه در زندگي با سختي و بن بست و يكنواختي روبرو ميشم ،‌ مطمئنم كه گذراست . چون ناشناختني خيلي بهم كمك كرده . در اوج ناراحتي روزنه اي از خوشي را مي بينم . من دفعهء اول به چيزي كه دلم خواسته نرسيدم ، شايد هم دفعهء دوم و سوم هم نرسيده باشم ، اما يه روزي كه ديگه ازش نسبتاْ نااميد شدم بهش مي رسم . يعني در آخرين لحظه . مي رسم اما نه زود و نه دير
تا حالا نشستي آينده را ببيني ؟ آينده اي كه با كارهايي كه داري هرروز انجام ميدي . وقتي مي شيني مي بيني اگه همين طوري كه داري پيش ميري ، به جلو بري چه آينده اي در انتظارت خواهد بود . آينده اي كه شايد ناگوار باشه و خلاف ميلت ! يكدفعه به خودت مياي و ميگي كه ، نه ، اينطوري نميشه ، من بايد راه و روشم را عوض كنم
فرق آدما در چيه ؟ آيا در فكرشون نيست ؟ خوب روشنه كه به فكرشونه . چرا بعضي ها به موفقيت ميرسند و بعضي ها نه ؟ چون فكرشون فرق مي كنه
به من ميگن تو كه داري اينهمه از اين حرفا ميزني ،‌ چرا خودت تغييري نكردي . من تغيير كرده ام اما نه تغيير مادي . بيشتر اونا تغيير را در پولدار شدن مي بينن . اما من تغييري كرده ام كه خودم از درون حس ميكنم . بزار يكي از اين تغييرها را براتون بگم
تا چند سال پيش وقتي كسي سخنراني ميكرد و يا در جمعي صحبت ميكرد و درس مي داد ، مي گفتم اجب اعتماد به نفسي داره و خوش به حالش . در مورد خودم اين را بسيار دور از ذهن مي دونستم كه براي جمعي سخنراني كنم . در صورتيكه در حال حاضر به راحتي براي بقيه سخنراني مي كنم . و در كلاس ها درس ميدم و به اين كار خيلي علاقه دارم . اين يه تغيير بزرگيه كه در من به وجود اومده . و هنوز هم در فكر سخنراني در جمع صد نفري و يا بيشتر هستم و هيچ ترس و خجالتي هم ندارم . البته اين را هم بدانيد بد نيست كه من لكنت زبان هم دارم
اين فقط يه تغيير بود و تغييرات ديگري هم وجود داره . و من مطمئنم كه پيشرفت مادي بزرگي هم خواهم داشت
اميدوارم كه شما هم در زندگي تان تغييرات بزرگي بكنيد و با همت و تلاش و خواست خودتان به چيزهايي كه ميخواهيد برسيد . به اميد آن روز كه همه به خواسته هايمان برسيم
پيروز باشيد

Thursday, January 12, 2006

گزيده اي از منشور


گزيده اي از منشور حقوق بشر كوروش بزرگ

و اكنون پيام من كوروش ، فرمانرواي ايران ، بابل و كشورهاي چهارسوي جهان اين است
بر مردمان هيچ كشوري كه مرا نخواهند فرمان نخواهم راند و با مردمي كه فرمانروايي مرا نپذيرند نخواهم جنگيد . من يوغ برده داري مردم بابل را برداشتم تا نمايندگان و كارگزاران من از خريد و فروش زنان و مردان در قلمرو خود جلوگيري كنند تا اينگونه دارهاي ناپسند از سراسر جهان برچيده شود . به فرمان من از امروز مردمان در گزينش دين خود آزادند و آزاد هستند تا به زبان خود سخن گويند و در هر جاي سرزمين شان به كار پردازند . به فرمان من در شهرها جار زدند تا مردم را از آزادي گزينش دين ، آزادي گزينش زبان و آزادي گزينش كار آگاه كنند

آزادي گزينش دين *آزادي گزينش زبان *آزادي گزينش كار

Wednesday, January 11, 2006

آينهء تن

در آينهء دل بين دگر را نه در آينهء تن
ريخته اي دانه در وادي خشك گر بيني دگر در آينهء تن
چه سود است گر بيني دانهء دل مردم
بهره چه جستي از آن سود
سرودهء : خودم

ردپاي خدا




در تن پيدا كردم دلم را
وقتي در دل جستم خدا را
در خدا ديدم قدرت بي انتها را

در ساحل نا آرام دلم ، نديدم ردپاي خدارا
شكايت ها كردم از او
خدا گفت : آرام كن درياي دلت را تا موج ها نشويند ردپاي خالقت را
و من آرام كردم درياي دلم را و ديدم ردپاي خالقم ر
ا
سرودهء : خودم

زنگها را به صدا در آريد


زنگها را به صدا در آريد
با كبريت فطرت حقيقت جويت شمع دلت را روشن كن تا از روشنايي آن بهره جويي و به ديگران گرمي بخشي و با شمع وجودت فانوس عقل و ذهنت را روشن كن تا از روشنايي آن جادهء طويل آگاهي را ببيني و بيدار كن ذهن خسته ات را از خواب غفلت و آماده كن جسم ات را براي پيمودن جاده هاي بي انتهايي كه در آن قدم ميگذاري و ياري بخواه از آن كه هرچه داريم از اوست

رودخانهء نظم را در زندگي ات جاري ساز تا از آن به نظم بي انتهاي وجودت و نظم بي انتهاي دنيايت رسي ، نظمي كه دنيايت را به وجود آورد و حيات را به تو بخشيد

زنگها را به صدا درآريد و بيدار كنيد نواي درون را

مرواريد دلت را بيرون آر تا زيباييت نمايان شود
در نظر كوته بينان اين دُرّ پنداشته شود سنگ
آن كس كه نظر افكند به ظاهر
نديد آن دُرّ زيباي دل را
نوشتهء : خودم

تو تنها نيستي


آرامش را به تو هديه ميكنم وتو اين آرامش را به زندگي ات هديه كن

تو تنها نيستي

تو را در رنج و سختي قرار ميدهم تا ببيني رنگ خوشي را و بداني قدرش را و حس كني نسيم لطيفش را و ببويي عطر معطرش را و بجويي تجربهء دلنشين اش را

اگر سختي وجود نداشت و زندگي مملو از خوشي مي بود ، آنقدر خسته كننده و يكنواخت ميشد كه آن خوشي رنگ تلخي را به خود مي گرفت

شكست را با بوي موفقيت از بين ببر
با آواي موفقيت از ايستگاه شكست بگذر و به مقصد برس

تاريكي را با جرقه هاي پي در پي و پس از آن با شعله هاي روشنايي بخش از بين ببر و با خاموش شدن شعله به دنبال هيزم هايي بگرد تا تاريكي بعدي را از بين ببرد و اگر هيزم ها تر بودند منتظر بمان تا خشك شوند

دانه هاي عشق را در مزرعهء بزرگ دلت بكار تا رشد كنند و ديگران را از محصول اين دانه ها بهرمند كن
جامهء خودخواهي را از تنت بيرون كن تا ديگران تو را ببينند و به طرفت بيايند
نوشتهء : خودم

Sunday, January 08, 2006

سرودهء خودم

به هركه رسيدم
از نيك دلي
گفتم بيا با ما و نيامد
نيامد و مانديم بي يار
بي يار و بي كس ، تنها در اينجا
جز خدا ياري نيامد
جز خدا ياري نماند
از خدا بدي نيايد
از خدا، بي محلي سر نيايد

هديهء سال نو


هديهء سال نو
يك دلار و هشتاد و هفت سنت ! تمام پولش همين بود و شصت سنت آن را پول خردهايي تشكيل ميداد كه دلا با چانه زدن با بقال و قصاب و سبزي فروش جمع كرده بود . اين دفعهء سوم بود كه دلا پول ها را مي شمرد ، يك دلار و هشتاد و هفت سنت ! فردا هم روز عيد بود . ظاهرا‍ً به جز اين كه روي نيمكت كهنه بيفتد و زار زار بگريد ، چارهء ديگري نداشت . همين كار را هم كرد . او به خوبي پي برده بود كه زندگي معجون دردآوري است از لبخندهاي زودگذر و انبوه غم و اندوه وسيلاب اشك و زاري . هنگامي كه صداي گريهء خانم خانه كم كم فرو مي نشست ، وضع خانه از اين قرار بود : اتاق مبله اي كه هفته اي هشت دلار كرايه داشت . البته وضع ظاهري خانه طوري نبود كه آن را متعلق به گدايان بدانيم ولي در عين حال بي شباهت به كلبهء درويشان هم نبود . در راهرو پايين يك صندوق نامه به ديوار نصب شده بود كه هرگز پستچي نامه اي در آن نينداخته بود و دكمهء زنگي در پهلوي در قرار داشت كه دست هيچ بشري روي آن فشار نياورده بود ، غير از اين ها پلاكي كه نام آقاي جيمز بر آن حك شده بود و روي در جلب نظر ميكرد . به نظر ميرسيد آن وقتي كه صاحب خانه هفته اي سي دلار حقوق ميگرفته حروف نامي كه روي پلاك حك شده بود درخشندگي بيشتري داشته است . ولي اكنون به مناسبت تنزل حقوق صاحب خانه به هفته اي بيست دلار آن درخشندگي اوليه را از دست داده بود . هر وقت كه آقاي جيمز به خانه مي آمد و به اتاقش در طبقهء فوقاني مي رسيد ، جيم ناميده ميشد ودر كنار خانم جيمز يعني همان دلا جاي مي گرفت . دلا زاري اش تمام شد . به كنار پنجره آمد و با چشماني تار به بيرون ، به گربهء خاكستري رنگي كه از كنار نرده مي گذشت ، خيره شد . با خود فكر كرد فردا روز عيد خواهد بود و من براي خريد هديهء جيم فقط يك دلار و هشتاد و هفت سنت دارم . اين نتيجهء ماه ها پس انداز و پول صرفه جويي او بود . از بيست دلار در هفته كه چيزي باقي نمي ماند . مخارج مثل هميشه بيشتر از انتظار او شده بود . فقط يك دلار و بيست و هفت سنت داشت كه براي جيم هديه بخرد . يك هديهء زيبا و تمام عيار و نادر . هديه اي كه لايق جيم باشد . ناگهان از پشت پنجره به جلوي آينه آمد ، چشمانش برق زد و به فاصلهء بيست ثانيه رنگ از چهره اش پريد ؛‌ به سرعت گيسوان بلندش را كه تا زير زانويش مي رسيد ، به جلو سينه اش ريخت . جيمز دو چيز داشت كه خودش و دلا به آن دو مي باليدند . يكي ساعت جيبي طلايي بود كه از پدربزرگش به پدرش و پس از او به جيم به ارث رسيده بود . ديگري گيسوان بلند ‌ دلا بود . گيسوان زيباي دلا چون آبشار طلايي رنگي مي درخشيد و تقريباً شبيه دامني تا زير زانويش را پوشانيده بود . آنها را ماهرانه به روي سرش جمع كرد و پس از مكث كوتاهي در مقابل آينه دو قطره اشك از روي گونه هايش لغزيد و به روي قالي فرسوده و قرمز رنگ افتاد . بلوز كهنهء قهوه اي اش را پوشيد و كلاه همرنگ آن را بر سر گذاشت و به عجله از در خارج شد . در مقابل آرايشگاه « مادام سوفيا » ايستاد ؛ جملهء « همه رقم موي مصنوعي موجود است » در روي شيشهء ويترين مغازه توجهش را جلب كرد . از پلكان به سرعت بالا رفت و در حالي كه مثل بيد مي لرزيد ، خودش را جمع كرد و وارد سالن شد و با پيرزن فربه سفيدمويي كه سردي و خشكي از سرتاپايش مي باريد ، رو به رو گشت و گفت : مادام موي مرا مي خريد ؟ پيرزن جواب داد : آري كلاهت را بردار ببينم چه ريختي است . دلا كلاهش را برداشت و از زير آن آبشار طلايي رنگ سرازير شد . مادام سوفيا در حالي كه چنگال حريص خود را در خرمن زلف دلا فرو برده بود و آن را با ولع زيرورو مي كرد ، با خون سردي گفت : « بيست دلار » چشمان دلا از خوشحالي برقي زد . پس ، سراسيمه گفت : « حاضرم ‌؛ عجله كنيد .» دلا حدود دو ساعت كليهء مغازه ها را براي خريد هديهء جيم زير پا گذاشت تا عاقبت آن را يافت . در هيچ يك از مغازه ها مانند آن يافت نمي شد ، مسلماً آن را فقط براي جيم او ساخته بودند . زنجيري از طلاي سفيد بسيار سنگين و ساده ؛‌ البته چون ديگر چيزهاي خوب ظاهر فريبنده اي نداشت ، بلكه ارزش معنوي داشت و در خور ساعت جيم بود . دلا به محض ديدن آن دريافت كه اين زنجير فقط لياقت جيم او را دارد و بس ؛ زيرا چون خود او سنگين و گرانبها بود . پس از چانه زياد آن را به بيست و يك دلار خريد و با هشتاد و هفت سنت باقي مانده به خانه بازگشت . جيم ديگر با داشتن چنين زنجيري هميشه جوياي وقت خواهد بود ، چون گاهي اوقات به علت تسمهء چرمي كهنه اي كه به جاي زنجير به ساعتش بسته بود ، يواشكي به آن نگاه مي كرد . هنگامي كه دلا به خانه رسيد به فكر چاره اي براي ته ماندهء چپاول مادام سوفيا افتاد ؛ چراغ را روشن كرد و پس از گرم كردن انبر فر ، به ترميم غارتي كه از سخاوت توأم با عشق بر سرش آمده بود پرداخت . پس از چهل دقيقه سرش با فرهاي ريزي پوشيده شده بود . در آيينه عكس خودش را كه به مردان بيش از زنان شباهت داشت نگاه كرد . با خود گفت « جيم مرا خواهد كشت . با يك نگاه ، بومي افريقايي ام خواهد خواند . باشد آخر چه كار مي توانستم بكنم ؟! با يك دلار و هشتاد و هفت سنت چه كاري از دستم ساخته بود ؟ » سر ساعت قهوه را درست كرد و تاوه را براي گرم شدن در فر گذاشت . جيم هرگز دير نمي كرد . دلا زنجير را در دستش گرفت و در گوشهء ميز نزديك دري كه جيم هميشه از آن داخل مي شد قرار گرفت ، سپس صداي پاي او را در پايين پلكان شنيد و لحظه اي رنگ از چهره اش پريد . او عادت كرده بود كه براي هر كار جزئي و سادهء روزانه اش در دل دعا كند ؛ تا بدين وسيله مشكلش را آسان نمايد . حالا در دل دعا مي كرد : خدايا كاري كن كه از نظرش نيفتم و همچنان زيبا به نظر بيايم . در باز و جيم وارد شد در را پشت سر خود بست . جواني باريك و جدي به نظر مي آمد . طفلك بيست و دو سال از سنش مي گذشت و بار خانواده اي را به دوش مي كشيد . دستكش نداشت و به پالتوي نوي محتاج بود . جيم پشت در ايستاد و مثل مجسمه خشك شد . چشمانش را به دلا دوخته و با حالتي به دلا خيره شده بود كه دلا از بيان و پي بردن به احساسات دروني او عاجز شد و به وحشت افتاد ‌! نه حالت خشم بود نه تعجب . نه سرزنش و نه هيچ يك از آن حالاتي كه دلا خودش را براي برخورد با آنها حاضر كرده بود . جيم با همان حالت مخصوص بدون آنكه چشم از دلا برگيرد ، به او خيره شده بود . دلا از پشت ميز به سمت او رفت . فرياد كرد . « جيم ، عزيزم مرا اينطوري نگاه نكن . موهايم را زدم و براي خريدن عيدي خوبي براي تو آنها را فروختم . باور كن عزيزم ، بدون دادن عيدي خوبي به تو اين عيد برايم ناگوار بود . غصه نخور موهايم دوباره بلند خواهد شد . مجبور بودم اين كار را بكنم ، اهميتي ندارد . خيلي زود موهايم بلند مي شود . تبريك بگو . نمي داني چه عيدي قشنگي ، چه عيدي خوبي برايت گرفتم .» جيم مثل اينكه هنوز هم به اين حقيقت آشكار پي نبرده باشد ، با زحمت زياد پرسيد : موهايت را زدي ؟ دلا جواب داد :« آنها را زدم و فروختم ؛ آيا در هر صورت مرا مثل سابق دوست نداري ؟ من خودم هستم . همان دلاي قديم تو ، فقط موهايم را زدم ؛ مگر اين طور نيست ؟ » جيم با كنجكاوي اطراف اتاق را گشت و باز هم احمقانه پرسيد :« مي گويي موهايت را چيدي ؟» دلا گفت :« بي خود دنبالش نگرد ، مي گويم فروختم شب عيد است ، عصباني نشو ‌؛ به خاطر تو موهايم را از دست دادم . » ناگهان لحن صدايش تغيير كرد و در حالي كه بغض گلويش را گرفته بود ، گفت : « جيم ، ممكن است موهاي سرم به شماره درآيند ولي عشقم نسبت به تو از شماره اعداد خارج است ! جيم شام را بكشم ؟ » جيم ناگهان به هوش آمد ؛ بسته اي را از جيب پالتو بيرون آورد ، بر روي ميز گذاشت و گفت : دلاي عزيزم ! بيخود دربارهء من اشتباه مكن ! هيچ يك از اين چيزها نمي تواند ذره اي از عشق و علاقهء مرا نسبت به تو كم كند . اما اگر آن بسته را باز كني علت بهت اوليهء مرا درك خواهي كرد . دلا با پنجه هاي سفيد به سرعت نخ ها و كاغذها را پاره كرد و فريادي از خوشحالي بركشيد ؛ سپس ، ماتمي گرفت و شيوني به پا كرد كه جيم با تمام قدرتش از عهدهء دلداري اش بر نمي آمد . زيرا يك دسته شانه اي كه مدتها داشتن آن را آرزو كرده بود ، روي ميز قرار داشت ! شانه هايي در صدف لاك پشت با دوره هاي جواهرنشان كه هر روز لااقل يك دقيقه آنها را در پشت ويترين مغازه مي نگريست . شانه هاي گرانبهايي كه ساليان دراز فقط به ديدارشان دل خوش بود و هرگز تصور نمي كرد روزي مالك آنها شود و اكنون آنها از آن او بودند ولي گيسواني را كه بايستي با آن زيور گرانبها مي آراست ، از دست داده بود . شانه ها را به سينهء خود چسبانيد ؛ سر را بلند كرد و با چشماني پر اشك و لبخندي گفت : جيم ، موهايم خيلي زود بلند مي شود . سپس ناگهان چون گربه اي كه حمله كند ، براي دادن عيدي جيم به او از جايش پريد . جيم هنوز عيدي زيبايش را نديده بود ؛ دستش را مشتاقانه جلو او گرفت و مشتش را باز كرد . فلز گرانبها از انعكاس آتش درون او مي درخشيد . قشنگ نيست جيم ؟ براي يافتنش تمام شهر را زير پا كردم ، حالا ديگر روزي صدبار به ساعتت نگاه خواهي كرد ؛ ساعتت را بده ببينم بهش مياد يا نه ؟ جيم ديگر نمي توانست سر پا بايستد . پس خود را به روي نيمكت انداخت و خنده را سر داد ؛ سپس رو به دلا كرد و گفت : دلاي عزيزم ، بيا عيدي هايمان را مدتي نگاه داريم . اين ها به قدري زيبا هستند كه بهتر است به اين زودي مصرفشان نكنيم . من هم ساعتم را فروختم و با پول آن شانه ها را براي تو خريدم ، حالا برو شام را بكش

اثري از : ويليام سيدني پورتر معروف به اُ . هنري‌

Thursday, December 15, 2005

آرامش ، موفقيت ، تنهايي


شب را با تمام وسعت و زيبايي و سكوتش دوست دارم . دلم ميخواد تنها زندگي كنم . احساس ميكنم كه
اگه تنها باشم به موفقيت ميرسم . اين تنها يه احساس نيست بلكه واقعيته . هر موقع كه تنها بودم ، تمام كارهامو به خوبي انجام دادم و روي نظم خودم و اصول خودم پيش رفتم
احتياج به سكوت دارم تا كتاب بخونم ، آنقدر كتاب بخونم كه غرق در آن شوم . كتاب هم براي خودش دنيايي دارد ، مثل شب كه دنياي خاص خودش را داراست . تنها بودن براي من فقط به اين معنا نيست كه فقط خودم باشم بلكه با همفكر خود بودن هم در كنارش باشه . ميخواهم از انسان هايي كه مطلوب من نيستند دور باشم . اين به معناي خودخواهي نيست ، اشتباه نكنيد ، بلكه به معناي نزديك شدن به اهداف و موفقيتم است . در هر لحظه من در فكر دور كردن خودخواهي و فخرفروشي از خودم هستم و دلم ميخواد ديگران هم در اين امر مهم به من كمك كنند

من مطمئنم كه به اهدافم ميرسم تا زمانيكه تنها و يا با همفكر خودم ، در آرامش باشم . دوست دارم با كسايي باشم كه در كنار آنها و در حضورشان احساس امنيت و آرامش كنم و از حضورشان لذت ببرم
من كه براي ديدن دختري بنام رويا، كه از طريق اينترنت باهاش آشنا شدم ، رفتم دانشگاه هنر تهران . رويا دانشجوي اونجا بود و طراحي صنعتي ميخواند . رويا دستان خوب و خاكي و صميمي داشت . محيط خوبي بود . پسري كه از همكلاسي هاي رويا بود اومد و مدتي خيلي كم با هم حرف زديم . از صحبت باهاش لذت بردم . نكتهء مثبتي كه از حرفاش گرفتم اين بود كه ميگفت :" قشر بي فرهنگ جامعه را كساني تشكيل ميدهند كه ادعاي با فرهنگي مي كنند ". راستش اين جمله منو تكان داد و به خودم آورد . واقعاً حرف قشنگي بود . حالا بماند . ميخواستم اينو بگم كه دوست دارم در دانشگاهي تحصيل كنم كه دانشجوها و همكلاسي هايم طوري باشند كه از كنار آنها براي من مطلوب و خوشايند باشه . رويا هم دختري بود با پشتكار ، انرژي زياد ، خيلي خاكي ، زود جوش . البته به اندازه اي كه من ميشناختمش

من الآن دارم دانشگاه آزاد تحصيل ميكنم . فكراي زيادي تو سرم هست . من اصلاً دلم نميخواد تا آخر در دانشگاه آزاد تحصيل كنم . ميخوام با عشق و علاقهء زياد در رشتهء مورد علاقه ام كه هوافضا و خلباني است تحصيل كنم

فيلم مستندي از سفر به فضا را ديدم . فضانورداني كه به فضا سفر ميكنند واقعاً بايد عاشق كارشان باشند كه حتي با علاقه شان نسبت به حرفه شان ، خود را حتي به يك قدمي مرگ نزديك ميكنند . اگر شايستگي فضانورد شدن را داشته باشم ، با تمام وجود دوست دارم در اين حرفه تحصيل كنم . دنياي ماوراي زمين ، دنيايي منحصر به فرد و رويايي است

شاد و موفق باشيد

Sunday, November 06, 2005

شخصيت مورد علاقه ام





آنتوني رابينز ، مرد شناخته شده در جهان و پر طرفدار و كمك دهندهء انسانها ، يكي از ده مرد موفق
جهان است . زندگي جالبي داره
كتابهاي زيادي ازش خوندم . با خوندن كتاب هاش ، حضورش را در كنار
خودم حس ميكردم . هرچي بيشتر باهاش آشنا ميشدم بيشتر علاقمندش ميشدم
وقتي نگاش ميكنم مجذوبش ميشم . زمانيكه هنوز نديده بودمش ، خيلي مشتاق بودم كه ببينمش . واقعاً از
ديدنش و از شخصيتش لذت ميبرم
كتابهاي آنتوني رابينز ميتونه به هركسي آنچنان كمكي كنه كه باعث ميشه زندگي طرف تغيير كنه ، حالا چه برسه به خودش
خوش به حال بچه هاش . كاش دوست صميمي من بود . البته من ، آنتوني رابينز را دوست صميمي
خودم ميدونم اما اون كه منو نميشناسه
وقتيكه آگهي فروش سي دي هاي سمينارش را توي مجلهء موفقيت ديدم ، آنقدر
خوشحال شدم كه حد نداره ، چون خيلي دنبالش بودم . خيلي دوست دارم كه حركات و حرف زدن هاشو ببينم . يه بار تو يه فيلمي ديده بودمش ، اما خيلي كم تو صحنه بود
من خيلي چيزا ازش ياد گرفتم . وقتي بهش نگاه ميكنم ، اعتمادبنفس ، انرژي و روحيه ميگيرم . اين شخصيت واقعاً گنج بزرگي براي ما انسانهاست
يكي از هدفها و يكي از آرزوهاي من اينه كه از نزديك ببينمش و باهاش حرف بزنم
يكي از گفته هاش را كه خودش هم خيلي بهش تاكيد داره اينه : در معادلهء زندگي، آينده هيچ وقت با گذشته برابر نيست

Friday, November 04, 2005

شب ، اينترنت


12 آبان 1384


با اينترنت كار زياد داشتم . براي همين يه كارت شبانه گرفتم و تصميم گرفتم امشب را بيدار باشم و كارهامو انجام بدم . ميخواستم با خيال راحت و آرامش برم تو اينترنت و آهنگ هم گوش كنم

تا صبح بيدار بودم . حدوداي يك ساعت قبل از اينكه هوا روشن بشه ، هوا باد و باروني شد . هوا داشت كم كم روشن ميشد . خيلي قشنگ بود . بوي نم و بارون مي اومد

واقعاً از اين هوا لذت ميبرم . يه حسي داره . اين هوا يه حسي رو در من زنده ميكنه ، حس نياز به غير همجنس، يه صدا ، يه نگاه ، در كنار اون بودن و با هم بودن

نوشته : خودم

Tuesday, November 01, 2005

۩ تنهايي و آرامش ۩


۩ پرانتز باز ، نويسنده را مينويسم ، اما پرانتز را نميبندم ، نويسنده آزاد است ۩

نمي دوني چقدر هواي ابري و باروني را دوست دارم . واقعاً لذت ميبرم و روحم و احساساتم زنده ميشه

به دنبال تنهايي هستم . منظورم از تنهايي ، بي كسي نيست . منظورم تنها زندگي كردنه ، نه براي هميشه بلكه بيشتر اوقات . تنهايي براي من نيروي بزرگ و انرژي بخشي است

وقتي تنها ميشم انر‍ژي ميگيرم ، كارهامو به خوبي انجام ميدم ، آرامش پيدا ميكنم و كلاً، روحيه ام بهتر ميشه . وقتي دير به دير تنها ميشم ارزشش را حس ميكنم و بيشتر بهش علاقمند ميشم

هنگام تنهايي تمركزم بالا ميره . دوراني كه پشت كنكور تحميلي بودم به شدت دلم ميخواست تنها باشم و درس بخونم . واقعاً احتياج به تنهايي داشتم
اگه اون موقع ميرفتم يه جايي كه تنها باشم ، به احتمال خيلي زياد الآن داشتم رشتهء خلباني يا هوافضا رو ميخوندم . حالا ديگه گذشت و رفت . بايد فراموشش كنم . همين الآن هم دوباره فرصتي بهتر به سراغم اومده تا بتونم رشتهء مورد علاقه ام را بخونم

مطمئنم كه اگه براي يه مدتي تنها و دور از همه باشم ميتونم به موفقيت و به بيشتر خواسته هايم برسم . آره ميتونم و مطمئنم

به جز هواي باروني ، شب پر ستاره و تاريك ، بدون حضور ماه حال ميده . توي اين شب پر ستاره كه دست كم سه هزار ستاره مثل نگين الماس تو كرهء آسمون ميدرخشند و چشمك ميزنند ، روي يه مبل راحتي لم بدي و به آسمون نگاه كني و مثل يه قو ، سرت را در پرهاي فكرت فرو ببري . يه حس قشنگي داره . انگار آسمون داره با صداي سكوتش با آدم حرف ميزنه . وقتي صورت هاي فلكي را پيدا ميكني انگار كه تو تنهايي ، يك دوست را پيدا كردي . خوشحال ميشي و نگاش ميكني ، دوباره دنبال بقيه ميگردي

نوشته : خودم



Monday, October 31, 2005

دانشگاه


۩ پرانتز باز ،حقيقت را مينويسم ، اما پرانتز را نميبندم ، حقيقت آزاد است ۩

الآن حدودآً يكماه ميشه كه از رفتنم به دانشگاه ميگذره . محيط خوبيه . باآدماي مختلفي سروكار داريم . چيزاي زيادي ياد ميگيريم . و اگه دنبال علم باشي ، از دانشگاه خوشت مياد

دانشگاه زياد برام تازگي نداشت چون قبلاً به دانشگاههاي زيادي سر زده بودم و چون دوستام دانشجو هستند و مريم ، خواهر بزرگتر و دوست داشتنيم ، دانشجو بوده با محيطش آشنا بودم و حتي با آدماش

از بيشتر كلاساش لذت ميبرم چون كه درس را ياد ميگيرم و به دنبالش هستم و سعي ميكنم بفهمم

اگه بخوام براي نمرهء بي ارزش سر كلاس برم ديگه اون كلاس برام عذاب آور و خسته كننده ميشه

عدهء اندكي از دانشجوها هستند كه واقعاً مي خوان درس را ياد بگيرند . اما ميرسيم به عده اي كه بيشتر از اين دسته اند . عده اي كه معمولاً ميرن ته كلاس ميشينن و به دنبال يه موقعيتي هستند كه تيكه بندازن تا به قول خودشون خستگي در كرده باشن و حال و هوايي عوض كنن تا كلاس از خشكي و يكنواختي دربياد . اين دسته به دنبال نمره اند. براشون كه ياد بگيرند يا نه فرقي نداره . دنبال يه همكلاس درسخون و به قول خودشون خرخون ميگردند تا در مواقع ضروري كه همون جلسهء امتحان هست ، به دردشون بخوره . اسم اينارو بايد گذاشت نمره جو ، نه دانشجو

دستهء بعدي ، عده اي هستند كه بين اين دو دسته اند . حالا بگذريم

داشجو كسي نيست كه به دانشگاه ميره ، بلكه كسي هست كه به دنبال علم و حقيقت است . انيشتين كسي بود كه به دانشگاه نرفت بلكه به دنبال حقيقت رفت . ميخواست بفهمه . و بيشتر آدماي موفق به دانشگاه نرفتن يعني به دنبال تحصيلات رسمي نبودند . اصلاً موفقيت در درون آدم هست نه در بيرون

علم و دانش توي كتابخونه هاست . لابلاي كتاب هاست . فقط اراده ميخواد و علاقه

من هم ميخوام از ياد گرفتن لذت ببرم و يه طورايي ارضا بشم . ميخوام از يادگرفتن به كمال نزديكتر بشم . ميخوام از يادگرفتن يه جورايي تخليهء فكري انجام بدم و بسياري از مبهمات ذهني و حقيقي را از ميان بردارم

خوش باشيد



Friday, October 07, 2005

ايران

پانزدهم مهر84
امروز سري به وبلاگهايي درباره زرتشت ، هخامنشيان و تاريخ ايران زدم و مطالبش را خواندم
هميشه عاشقانه در پي اين بودم كه چيزهايي در مورد زرتشت و تاريخ ايران بدانم و هنوز هم هستم و از دل و جان به دنبال تاريخ و هويت واقي ايراني هستم
از اين وبلاگها مطالب خيلي جالب و مفيدي ياد گرفتم و واقعاً مخلص و ممنون نويسنده هاش هستم چون به مردم اطلاع رساني ميكنند و تمدن از يادرفته مان ، و هويت واقعي مان را زنده ميكنند ، گرچه تمدن ما هميشه پررنگ هست و خواهد بود ، تمدني كه افتخار به آن ، بلندمرتبه ترين افتخارهاست

به ايراني بودن افتخار ميكنم

پاينده باد ايران

Tuesday, October 04, 2005

احساسات ، وجدان ، ترس



اوايل مهر 84


اين سؤآل به ذهنم مياد كه آيا خوبه انسان احساساتي باشه يا نه ، يا انسان خشك باشه و بي احساس و بر اساس عادت كارهايش را پيش بره
من نميدونم كه آيا آدمي كه احساساتيه ميتونه خيلي بد هم باشه
وقتي بر اساس وجدان و احساسات عمل ميكنم ، فكرم بازتر ميشه ، وجدانم راحت تره ، احساس بهتري دارم ، وروحيه ام بهتره
من از چي ميترسم ؟ از توي دام افتادن و خود را گرفتار كردن يا دروغ ؟ وقتي آدم احساساتش ، و وجدانش را زير پا ميزاره ، بخاطر اينكه از درگيري با مسائل كناره گيري كنه و خودش را از چيزي رها كنه ، كه اگه وجدان داشته باشه و بدونه وجدان چيه ، چيزي مانند خره به فكرش مي افته و او را در چاه فكر و خيال مي اندازه
آدمي كه به خاطر ترس ، وجدان و احساساتش را زير پا بزاره ، آيا در زندگي موفقه ؟ و آيا ميتونه با مشكلات دست و پنجه نرم كنه ؟ از آدم ترسو بعيده
عده اي ميگن كه از رو عقل تصميم بگير و احساسات را ناديده بگير . عده اي ديگر هم ميگن كه احساسات خوبه ، احساساتي باش
حالا من نميدونم احساساتي باشم يا استدلالي ؟! من كه خودم آدم احساساتي هستم ، ميدوني چرا ؟ چون براي تشخيص احساساتي يا استدلالي بودن راهي وجود داره كه شايد بعداً گفتم
ميخوام دو راه پيش پا بزارم . فرض كنيم انساني احتياج به كمك ، مشاوره ، درد دل ، محبت ، ويا همراهي داره ، كه با كمك به اون خودمون به گرفتاري و خطر مي افتيم . مي تونيم كمك كنيم و ميتونيم كمك هم نكنيم . با كمك نكردن هم خودمون را از خطر رها ميكنيم . اين را هم بايد در نظر داشته باشيم كه شايد خودمون در اين شرايط قرار بگيريم و احتياج به كمك ديگري داشته باشيم . در اين حالت چه كار ميكنيد ؟ خدايي بيا با خودت روراست باش و صادقانه جواب به خودت بده . از اين مسائل براي هر كسي در زندگي پيش مياد
من ميگم يه كار كنيم . بد نيست بلكه خيلي هم خوبه ، بياييم و خودمون را جاي آن انساني بگذاريم كه به گرفتاري افتاده
درك كردن انسانها مسئلهء مهمي هست
آيا آدم غير احساساتي ميتونه ديگران را درك كنه يا نه ؟ آدم يكمي جربزه داشته باشه بد نيست . در تاريخ هميشه اسم كسايي برجسته و ثبت ميشه كه كارهاي بزرگ كرده اند ، از خودشون شهامت نشان داده اند ، احساساتشون را بروز داده اند و ..... . اما اسم آدم بدا هم ثبت ميشه . بخاطر اينكه از اينور يعني از طرف بد كارهاي بزرگي كرده اند
آدماي متوسط و معمولي ، كمتر و يا اصلاً به اينصورت مورد توجه نبوده اند و نخواهند بود . چون دست به كارهاي خارق العاده نميزنند و همين طور معمولي از دنيا ميروند . اين آدما بزرگ نيستند چون نميخواهند بزرگ باشند
خواستن ، توانستن است
برو دنبالش ، حتماً به دست مياري
كمك كن ، كمكت خواهند كرد
درك كن كه درك خواهي شد
محبت كن و عشق بورز كه مورد محبت و عشق واقع خواهي شد

اگه خواستيد به سؤال هايي كه پرسيدم جواب بديد تا از تجربه هاي همديگه استفاده كنيم و از مبهم بودن سؤالها تا اندازه اي كم كنيم

شما پاكيد چون احساسي پاك داريد . وجدان را رها نكنيد تا دچار عذاب وجدان نشويد
نوشته : خودم

خدا به همراهتون

Monday, October 03, 2005

به نظر شما اين اثرچه مفهومي دارد


Tuesday, September 13, 2005

success

امشب هوا بارونيه . عين هواي شمال سرد و گرم ميشه . بوي دلخوشي داره
بسيار خب ؛ ميخوام كمي راجع به موفقيت بنويسم
خدارو شكر كه روحيه ام عاليه
من تشنهء موفقيتم ؛ چون موفقيت حق هر انسان آگاهه ؛ كسي كه خواهانش باشه و در راهش تلاش كنه
دنبالش نگرد چون همين دوروبراست
موفقيت چيزي نيست كه تعريف خاصي براي همه داشته باشه ، بلكه براي هركسي يه معني داره
زندگي آدماي موفق واقعاً شنيدنيه
بيشتر آنها شرايط سخت و دشواري داشتن و پس از تلاشهاي مستمر و آگاهانه به هدفشون رسيدند
به هدف رسيدن تصادفي نيست بلكه كاري كاملاً آگاهانه هست
ملزم به يه برنامه
ملزم به داشتن يه ارادهء قوي
انسان قدرت چنان عظيمي داره كه ميتونه دنيا رو متحول كنه
مغز اگر به طرز صحصيح تربيت و هدايت بشه ، انسان ميتونه به اين قدرت عظيم دست پيدا كنه

رسيدن به هدفمون و آرزوهاي والامون ، بعيد و دور از ذهن نيست بلكه كاملاً شدنيه . حالا اون هدفمون هرچه ميخواد باشه ، فقط بايد بخواي و دست به عمل بزني
نوشته : خودم

تنها بودن


الآن كه دارم مينويسم دلم ميخواد تنها باشم ، تنهاي تنها

الآن نزديكاي ظهره . اصلاً دلم نميخواست اين موقع باشه . دلم ميخواد شب باشه ، شب باشه و تنها باشم . حس شب حسي ديگس

الآن كه ظهره ، حسي كه شب دارم ، نميتونم الآن داشته باشم

صبح رفتم كافي نت ، رفتم كه نتايج كنكور سراسري را بگيرم ، اما اينقدر شلوغ بود كه نتونستم ، بعد يكي از كسائي كه تو ياهو مسنجر داشتم ، آآن شد ، و اون برام پيدا كرد . بهم گفت كه هنر و رياضي مجاز شدم . اما تو رتبه گند زده بودم . ايميل داشتم اما حوصلهء جواب دادن نداشتم ، حوصله هم نداشتم با كسي بچتم . از كافي نت اومدم خونه

در حالي كه دلم ميخواست تنها باشم همه خونه بودند

ناراحتم ، دلم ميخاد گريه كنم ، اما نميشه

از نتايج كنكور ناراحت نبودم ، چون هرچه قدر بكاري همان قدر هم درو ميكني ، و اصلاً خودم از قبل پيش بيني ميكردم ، تازه فكر ميكردم كه مجاز نشم


فكر كنم تا حدودي بدونم چرا دپرس شدم . وقتي يه چيز ناخوشايندي پيش مياد يا جواب منفي ميشنوم يا كلاً در كاري موفق نميشم ، تمام شكست هاي گذشته ام به يادم ميآد و يه جورايي تو دپرس شدنم تأثير داره

ذهنم مشغول و مغشوشه . نميخوام در حال حاضر صدايي رو بشنوم

دلم پر شده . دلم ميخواد گريه كنم . دلم ميخواد با صداي بلند و از ته دل بخونم . ميخوام خالي بشم . ميخوام آزاد باشم . دلم ميخواد راهي را برم كه دلخواه خودمه

يه لحظه اي نياز دارم كه يكي پيشم باشه ، يه محرم درد آشنا ، يكي كه تو آغوشش بگيرم و كنارش بشينم و اون هم منو تو آغوش بگيره ، اما كسي نيست
يه لحظه اي دلم ميخواد تنها باشم ، در حالي كه دوروبرم شلوغه
يه لحظه ميخوام گريه كنم كه منو به خنده واميدارند
يه لحظه دلم ميخواد داد بزنم در حالي كه فريادم در درونم خاموش ميشه
يه لحظه ....... كه
اما يك لحظه هم ميشه كه دلم ميخواد بنويسم ، كه مينويسم

الآن دپرس ، غمگين ، دلگير و افسرده هستم

داستان زندگي مورچه ها به يادم اومد . مورچه ها هر لحظه در حال تلاشند و هيچ وقت از تلاش بازنمي ايستند . اگه چيزي را كه دارند حمل ميكنند ، بافته ، دوباره تلاش ميكنند . آنقدر تلاش ميكنند تا محموله را به مقصد برسانند . يك مورچه هيچ وقت نا اميد نميشه . بلكه هميشه تلاش ميكنه

من ميخوام مثل مورچه ها باشم ، و سعي خودم را ميكنم كه مثل مورچه ها باشم و تلاش كنم و نا اميد نشم
شاد باشيد
نوشته : خودم

Monday, July 25, 2005

خود بودن


اويل مرداد 1384
تا حالا تو رفتار آدما دقت كرده بودي ؟ فهميدي كه بيشتر آدما خودشون نيستند ؟
تو آشپزخونه بودم ، كه اين سؤالها به ذهنم رسيد و گفتم بد نيست تو وبلاگم بنويسم
آره داشتم ميگفتم . دقت كردي تا حالا ؟
انسانها ( اما نه همهء آنها ) ، بسته به شرايط يا محيط يا رودروايسي يا ترس و يا هر چيز ديگهاي ، از جلد خودشون خارج ميشن و خودشون را كنار ميگذارند و نقش بازي ميكنند ، يعني ماسك ميزارند
مثلا يك سخنران به دليل بعضي مسائل سياسي-مذهبي ، از گفتن بعضي مطالب خودداري ميكنه يا حرف هايش را از فيلتر رد ميكنه و سانسور انجام ميده . بخاطر چي ؟ بخاطر ترس و حفظ موقعيت
يك دوستي بخاطر حفظ رابطهء دوستانه بر طبق خواسته هاي طرف رفتار ميكنه
يك فرزند بخاطر خوب جلوه دادن خودش ، از خواسته هاي واقعي اش چشم پوشي ميكنه و يا در خفا انجام ميده . مثلا علاقه داره كه تيپ روز بزنه اما ميگه أأأأأأأ ، اينقدر از اين تيپ ها بدم مياد . يا دوست داره مشروب بخوره اما بخاطر خوب جلوه دادن خودش ، از خوردن مشروب در جايي و در جمعي دست ميكشه
يا فردي در هر جمعي يك شخصيتي متفاوت از خودش بروز ميده
اما بعضي ها هم هستند كه در هر شرايط ، در هر محيط و در هر رابطه اي ، خود خودشون هستند و هيچ تغييري از خودشون نشون نميدن .عقيده شان را بخاطر ديگران و بخاطر حفظ شرايط عوض نميكنند . به نظر من اين اشخاص ، مخالف هاي زيادي دارند ، چون بر طبق ميل ديگران عمل نميكنند
ديدي بعضي ها پيش شخص اول ، پشت سر دومي حرف ميزنن و تا به دومي ميرسند ( واقعا ببخشيد ) از اونجاش هم ميخورن . به اين جور آدما نميشه اعتماد كرد
بابا جون من ، رك باش ، نترس . اما يادت هم باشه كه احترام خيلي خيلي واجبه
فلاني زنگ ميزنه ميگه ميخوام بيام خونتون .طرف حالا كار داره ها ، تو رودروايسي گير ميكنه و ميگه قدمتون روي چشم . بعد هم كه مهمون ها ميان ، اصلا تحويلشون نميگيره . بابا اجبااااا ......!!!!!! خودش نتونسته بگه نه بعد حالا بي احترامي به مهمونا هم ميكنه و صدتا بدوبيرا ميگه . بدبخت اين جور مهمونا
يك چيز پيش مياد ، ميگه نميتونم بگم نه ، خيلي زشته . بعدش كه تو گل فرو رفت خودش حال ميكنه
هركي خربزه ميخوره ، چي ؟... آي باريكلا ، پاي لرزش هم ميشينه
ميگن كه بگم نه طرف ناراحت ميشه و بهش برميخوره . ديگه اين مشكل خود طرفه . بايد جنبهء نه گفتن را داشته باشه
ما بايد به خودمون هم احترام بگذاريم و خودمون را تحويل بگيريم ، در غير اين صورت از بقي نبايد انتظار داشت . اينو مطمئن باش . پس اول خدا ، بعد خودت ، بعد بقيه
زندگي ، نقطه سر خط است
موفق و پيروز و سربلند باشيد
نوشته : خودم

شعر قشنگي براي منه

وقتي جاي خنده ، غم ، ميشينه روي لبام
تشنهء نوازشم ، خسته از خستگيام
وقتي كه دستاي من گرمي دستي ميخواد
وقتي يك لحظه خوشي به سراقم نمياد

تو ميتوني غمامو خواب كني گونه هاي خيسمو پاك كني
تو ميتوني دلمو شاد كني منو از درد و غم آزاد كني

ميل جنسي و سكس


اول اين سوال مطرح ميشه كه سكس بده يا خوبه ؟
خوب هركسي يك جوابي به اين سوال ميده . كلمهء سكس و خود سكس و ميل جنسي در ذهن بعضي ها بد جا افتاده و فكر ميكنن كه سكس بده

در يك جمعي كه همه در حال گفتگو هستند ، كلمهء سكس را مطرح كن . همه ساكت ميشن وتوجه شان به كسي جلب ميشه كه اين موضوع را مطرح كرده

ميگي سكس خوبه ، بعدش اكثراً ميگن كه كه اين آدم هوس باز ، شهوتي و آدم كثيف و غير قابل اطمينانيه ، و نظرشون نسبت به تو بر ميگرده

مسأله اينه كه سكس بد جا افتاده رابطهء درست سكس ، راهيه براي ارضاي ميل جنسي ، براي تجربهء به ياد ماندني ، براي آرامش و راهي براي از بين بردن عقده هاي رواني حاصل از واپس زدگي ميل جنسي هر چيزي در حال تعادل خوبه ، نه افراط و نه تفريط

انسان سالم نياز به ارضاي ميل جنسي دارد . حالا يكي ميل جنسي اش زياده يا ديگري كم . نبايد به كسي كه ميل جنسي در اون زياده برچسب خراب بودن ، و كثيف بودن زد

اگر كمي اطلاعاتمان را راجع به سكس ، ميل جنسي ، و رابطه ها بالا ببريم و عقيده هاي نادرست نسل هاي گذشته را به همراه نداشته باشيم و دنبال نكنيم ، نظرمان راجع به سكس تغيير ميكنه

چرا خانواده ها به جوانان و نوجوانان خودشان آموزش صحيح را نميدن و راحتشان نمي زارن . چرا يك كتاب راجع به مسائل جنسي ، دوران بلوغ ، بيماريهاي حاصل از مقاربت هاي جنسي و راههاي جلوگيري از آن ، و بسياري از همين مسائل را در خانه و در دسترس آنها قرار نميدن و در كتابخانه هايشان ندارند

چرا به دخترها بدبين هستيم و ميشيم . چرا جواني نبايد تجربهء سكس را قبل از ازدواج داشته باشه و بخاطر همين بره ازدواج كنه و بعدش چيزهاي اساسي تري را كه براي ازدواج ملاك هستند را مورد توجه قرار نميده و بعدها مشكل در زندگي اش پيش بياد

چرا خانواده ها مانع دوست شدن پسرهايشان با دخترها و مخصوصا دخترهايشان با پسرها ميشوند
آموزش راه اول و اساسي ترين راهه
سايت ها ، وبلاگ ها و كتاب هايي وجود داره كه خواندن آنها براي جوون ها لازم و حتي واجبه . من هم بدين منظور ، آخر همين نوشته ها ، سايت ها و وبلاگ هايي را به شما عزيزان معرفي ميكنم كه من با خوندنشان تونستم نظرم را راجع به اين مسائل عوض كنم و افق هاي روشن تري را ببينم و خودم را محدود نكنم و عذاب وجدانم را از بين ببرم
بعضي از ما چقدر راجع به اثرات بد و خوب و طريقهءصحيح ارضاي ميل جنسي ، راجع به رابطهء صحيح جنسي ميدانيم ؟
چرا بعضي از جوانها ونوجوانها و مخصوصا پسرها بايد از ارضاي ميل جنسي ترس داشته باشيم و اين را ، كار بدي بدانيم و بعد از انجام آن دچار عذاب وجدان و پشيماني شويم
اين يك ميل طبيعي است كه خداوند در تمام انسانها قرار داده . اگر اين ميل به درستي ارضا بشه و در راه درست هدايت بشه ، ميتونه به انسان در انجام كارهاش و در ايجاد آرامش كمك كنه و به مرتبهء خوبي برسونه

و اگه به این میل توجه بشه و به درستی ارضا بشه در درمان افسردگی هم میتونه موثر باشه


پاك و نجيب بودن انسانها و مخصوصا دخترها ، ربطي به سكس داشتن يا نداشتن ، دوست پسر يا دوست دختر داشتن يا نداشتن نداره . پاكي در ذات و در دل انسانه

خود بودن خيلي مهمه . مثلا به يكي ميگن : اين چه پسر خوبيه . دوست دختر نداره و اصلا اهل اين حرفا نيست ( به خيال خام خودشون) آره ديگه
و شايد اصلا اون چيزي كه ما مي بينيم ، از درون چيز ديگري باشه
متاسفانه كه من هم اين طوري در اطرافيان و آشنايان و فاميل و دوستا در رفتم . اما من مي خوام خود واقي باشم . ميخوام رفتارم اين نباشه . نميخوام اون چيزي باشم كه ديگران مي بينند
يك بار پيش اومد كه يكي گفت : مهدي اون روز تنها بوده . دوست دخترشو اورده خونه . بعد ديگريه به حالت دلسوزانه و همراه نصيحت گفت : نگووووووووووووو ... . مهدي پسر خوبيه ، اهل اين حرفا نيست
كه اين منو خيلي حرص ميده و عصبانيم ميكنه . آخه من چي بگم . آخه تو از كجا ميدوني كه من درونم چيه
اون زمان هم من اصلا دوست دختر نداشتم . ولي خيلي دوست دارم كه دوست دختر داشته باشم . آخه من هم در انتخاب ، بهترين چيزارو ميخوام كه اين يك عيب منه
پس الكي و سرسرانه قضاوت نكنيم
بياييد و قول بديم كه خودمون باشيم

اين هم مطالبي از كتاب بيانديشيد و ثروتمند شويد

ميل جنسي علاوه بر لذت بخشيدن سه عملكرد مهم ديگر در زندگي انسان متمدن دارد كه عبارتند از : 1ميل جنسي بقاي بشر را موجب ميشود۲- ميل جنسي به حفظ سلامت كمك ميكند۳- ميل جنسي تبديل شده و هدايت شده در ساير كانال ها با ايجاد نيروي مضاعف ، استحكام شخصيت و ابتكار عمل دست در دست خود دروني عمل ميكند تا انسان به آنچه ميخواهد دست يابد


تبديل ميل جنسي عبارت است از توانايي تغيير دادن ميل ارتباط فيزيكي به ميل مشابهي براي ابراز مطلبي در زمينهء هنر ، ادبيات ، علوم ، فروش يا هر مطلب ديگري

تبديل ميل جنسي به هيچ وجه به عمل طبيعي جنسي ( كه در يك زمان مناسب انجام ميشود ) ربطي ندارد ، اما وقتي اين نيرو تبديل ميشود ، ديگر تمايلي به عمل فيزيكي وجود ندارد . به اين ترتيب كار ديگري كه به مراتب حياتي تر و مهمتر است با همان نيرو انجام ميشود

نيروي جنسي تبديل شده ميتواند گرماي دست دادن فرد را افزايش دهد ، به صدايش قدرت دهد و به شخصيت اش جذبه دهد . اين نيروي تبديل شده ميتواند به او كمك كند كه در زمرهء كساني قرار گيرد كه وجودشان مورد تحسين بشريت است . فردي كه نيروي جنسي خود را تنها در ابراز فيزيكي جنسي بكار ميگيرد تنها زماني متوجه ميشود چه چيز را از دست داده است كه پس از گذشت سالها در ميابد كه چرا به موفقيت دست نيافته است

نوشته : خودم

http://www.taktaz.com/education/

http://doctorha.blogfa.com/

http://www.geocities.com/fisgo2003/

http://www.aids-ir.org/index_1.html

Monday, July 04, 2005

امان از بيكاري


دوشنبه ، 13 تير ، 1384

واي از اين بيكاري . شب ساعت 2-3 ميخوابم ، ساعت 11-12 بيدار ميشم ، اشتهايي به صبحانهء تكراري هم ندارم . بعد از ناهارهم بيحال تر و كسل تر ميشم و با زحمت خودمو نگه ميدارم تا نخوابم . فكر ميكنم كه چه كار كنم ، كجا برم ، از كجا شروع كنم . در حالي كه وقتم بيهوده ميگذره من دارم فكر ميكنم ، فكر ، فكر ، فكر..... . سه سال دارم فكر ميكنم ، دارم آينده ام را ميبينم ، ميبينم به كجا خواهم رسيد اما يك مشكل وجود داره . عمل نميكنم . دست به كار نميشم
اولين سال كنكورم به هوافضا ، دانشگاه سراسري تهران ، به رتبه و به خيلي از آرزوهام فكر ميكردم همش از چيزي حرف ميزدم كه انگار صددرصد بهش خواهم رسيد ، ولي اينطور نبود . كائنات به كسي كه دست به كار نشه كمك نميكنه
آدم وقتي تجربه را لمس ميكنه بعضي چيزارو ميفهمه
آدم وقتي بيكاره ، بي حوصله تر و خسته تر ميشه و ميلي به انجام هيچ كاري نداره . از يك روز پر كار لذت ميبرم ، البته نه كاراي الكي و بي خود
بعضي ها با آواز خوندن مثل نوشتن آروم ميگيرن و خالي ميشن ، مثل خودم . وقتي از ته دل و با صداي بلند ميخوني ، اينقدر خالي ميشي كه دلت ميخواد بشيني و هيچ كاري نكني
آواز خوندنو دوست دارم ، اما خواننده شدن را به اندازهء اون نه . خوانندگي ر ا به خاطر معروف شدنش دوست ندارم . دوست دارم براي خودم بخونم ، دوست دارم تنها باشم و بخونم تا بتونم خالي و آروم بشم
امرز هم هدفون گذاشتم توي گوشم و شروع به خوندن كردم . نميدونستم صدام چقدر بلنده ، فقط از ته دل ميخوندم

در هرجا كه هستيد ، و با هر چه كه در اختيار داريد ، كاري بكنيد
نوشته : خودم

روز كنكور



روز كنكور
پنج شنبه ، 9 تير ، 1384

امروز روز پركاري براي من بود ، يا شايد هم براي بيشتر كنكوري ها
حدوداي ساعت 6 صبح بيدار شدم . ورزش كردم ، دوش گرفتم ، صبحانه خوردم و رفتم سر جلسه . دلهره نداشتم چون كم خونده بودم . هر چه زودتر ميخواستم تموم بشه . فقط با زدن ادبيات و زبان و معارف حال كردم . سر جلسه خيلي گرم بود و همينطور عرق ميكردم . تا جايي كه تونستم به سوالها جواب دادم . ولي بيشتر بيشترش موند چون بلد نبودم
بعد از ظهر هم كنكور هنر داشتم . اين يكي را همينطوري شركت كردم . هنر كه چيزي بارم نبود . فقط رياضيشو تا حدودي بلد بودم
حوزهء امتحان هم دانشگاه تربيت معلم بود . كلي راه رفتم . فقط از دم در تا حوزه 15 دقيقه راه بود ، البته اگه تند راه ميرفتي . ولي اتوبوس و تاكسي اگه شانس مي اوردي بود
ديگه عصري اومدم و رفتم دوش گرفتم تا خستگيم در بره . بعدش حاضر شديم رفتيم خونهء دوست بابام . مهرشهر كرج بود
با اينكه امروز زياد راه رفته بودم و فكرم خسته بود ، باز با خواهرم رفتيم قدم زديم . و شب هم كه اومديم خونه يك قليون دوسيب چاق كردم و با خواهرام كشيديم . به نظرم هرچقدر كه خسته هم باشم بايد دورو بريامو تنها نزارم و بهشون حال بدم
امروز برام پنجشنبهء خوبي بود ، حس خوبي داشتم ، و پر انر‍‍‍‍ژي بودم
ميدونستم كه اين تجربه به دردم ميخوره و به نفع منه
هدف هاي زيادي دارم . خوشحالم چون ميخوام در راه هدف هام گام بردارم
فقط امروز در اختيار توست ، برخيز و براي كار آماده باش و از هيچ چيز بيم نداشته باش

به اميد يك روز زيباتر.
پيروز باشيد

نوشته : خودم

Wednesday, June 15, 2005

نوشتن و آرامش




مينويسم تا آرام گيرم ، مينويسم تا بماند

فشار از همهه طرف بر ما وارد است . چيزهايي بر ما تحميل شده است و ما متوجه نيستيم . آزادي از ما سلب شده است
آزادي حق انسان است
در درونمان به شرايط قانع هستيم . موقعيت را چسبيده ايم كه يك موقعي همين هم كه داريم از دست ندهيم . مردم هرچي به سرشون مياد باز به خودشان نمي آيند
بخاطر موقعيت خودمان ، ديگران و خويشتن را به دام مي اندازيم
اگر نادان ميدانست كه نادان است ، دانا ميشد . بي فرهنگان را كساني تشكيل ميدهند كه ادعاي با فرهنگي ميكنند
انسانها همانند قطره هاي آبي هستند كه وقتي با هم جمع شوند ، دريا را تشكيل ميدهند كه هيچ چيز جلودار موج اين دريا نيست
موفقيت و آزادي شايسته كسي است كه واقعا بخواهد و در راهش جانش را نثار كند
طرفدار حق باشيد چون حق پيروز است
پاينده باد آزادي و زنده باد آزاديخواه
نوشته : خودم

Monday, June 06, 2005

شبي به خنكي آب

پنجشنبه شب ، صبح جمعه ساعت ١:٣٠، سوم تير ٨٤

مينويسم تا بماند . مينويسم تا خاطرات را فراموش نكنم . مينويسم تا احساسي كه الآن دارم را در آينده حس كنم

حس خوبي دارم . يك حسي كه باور دارم در آينده به واقعيت تبديل ميشه . اين حس از كجا اومده ؟ هوا خيلي خنكه . آنقدر هوا خنك ، لطيف ، دلخوش و آرومه وآنقدر زيباست كه نميتونم توصيف كنم . نسيمي كه از پنجره داخل ميشه و بدنم را از نوك پا تا نوك سر نوازش ميكنه منو به حسي وراي اكنون ميبره .

سبكم ، آنقدر سبك كه ميتونم تو اين هوا چشمم را ببندم و فكر كنم كه در آسمان هستم

نسيم خنك انگار ميخواد چيزي بهم بگه . نسيم ، آينده و مقداري از گذشته همراه با تخيل با خودش داره

بوي تازه به مشام ميخوره . وقتي سرم را از پنجره بيرون ميبرم و با تمام وجود تنفس ميكنم ، شش هام خنك ميشه . هوا بوي تازه اي داره . ماه هم تو آسمونه و مقداري از سمت راستش پاك شده ، مثل اينكه دوسه روزيه كه از بدرش ميگذره . انگار ماه داره منو تماشا ميكنه . اون هم تو اين صحنه حضور داره . دلم ميخواد با ماه حرف بزنم

هر موقع نسيم مياد تو و تمام بدنم را خنك ميكنه ، انگار كه آب يخي روم مي ريزن

اگه الآن تو زمان نبودم و نميدونستم كه در چه ماهي هستيم ، ميگفتم كه پاييزه ، در صورتي كه الآن در تير ماه هستيم
نوشته : خودم

Sunday, June 05, 2005

سروده


آنها که به سر در طلب کعبه دویدند
چون عاقبت الامر به مقصود رسیدند
رفتند رفتند درآن خانه که بینند خدا را
بسیار بجستند خدا را و ندیدند
چون معتکف خانه شدند از سر تکلیف
ناگاه ناگاه خطابی هم از آن خانه شنیدند
که ای خانه پرستان که ای خانه پرستان چه پرستید گل و سنگ
آن خانه پرستید که پاکان طلبیدند

! ! !


1384/خرداد/2 23:30
امشب هوا صاف هست و تکه های ابر در آسمان پیداست و مهتاب مانند نگینی در جنوب آسمان میدرخشد و ابهت و درخشندگی
ستارگان پرنور را گرفته است . نسیم بسیار خنک پا برجاست . جیرجیرکها با آوازشون که مرا یاد تابستان میاندازند بیدارند

امروز اعصابم یکمی بهم ریخته بود . چون از یکنواختی از بیکاری از پشت کنکور بودن از بی کسی ازبی پولی ازتو خونه بودن خسته شدم

فکرای زیادی تو سرمه که باید عملیش کنم

دنبال دوست خوبم . دوستی که باهاش احساس تنهایی نکنم . دوستی که باهاش احساس راحتی کنم . دوستی که بتونیم همدیگر را درک کنیم . دوستی که بتونیم با هم تنها باشیم . رابطه ای که محبت و عشق و آرامش در آن حکمفرما باشه

عذاب وجدان دارم چون از وقتم به درستی استفاده نمیکنم . چون بیکارم

چه ماموریتی در این دنیا به من واگذار شده ؟

هیچ انسانی بی هدف به این دنیا نیومده . اگه دری بسته باشه حتما دری باز وجود داره . حتما راهی هست پس بیا دقیق تر نگاه کنیم

Saturday, May 28, 2005

خاطره


1384/اردیبهشت/31 شنبه
شب حدودای ساعت 21 هم رفتم بدوام و هم خرید کنم . تلفن عمومی خالی بود . گفتم برم به رضا(پسر عموم) ی زنگی بزنم .باهم 2شنبه قرار گذاشتیم بری اینکه به من اتوکد یاد بده تا من برم شرکتشون کار کنم
درهای بیشتری به رویم باز شده از بابت هم احساس خوشحالی میکنم
شب با نورا(دختر خاله دوست داشتنی ام ) چت کردم.ما تقریبا فکرامون مثل هم هست . احساسی که اون داشت من هم ی جورایی داشتم
شرایطمون ی جورایی به ما اجازه پیشرفت وآرامش نمیده.دنبال آرامش هستیم . دنبال کسایی هستیم که مثل خودمون باشن . بیشتر آدما راه های همیشگی خودشونو میرن .ما دنبال راه های متفاوت از اکثریت هستیم .دوستای زیادی نداریم چون طاغت نداریم باهاشون باشیم . فکرشون وبعضی از رفتارها و حرکاتشون آزارمون میده .البته شرایطمون هم ی جورایی مانع میشه که دوستای بیشتر و بهتری داشته باشیم
نورا نوشتن رو دوست داره و مینویسه - درست مثل من -
ما با هم تصمیم گرفتیم که پیشرفت کنیم و خودمون را از این شرایط نجات بدیم و به موفقیت برسیم.من الان به طور جدی شروع نکردم . گذاشتم بعد از کنکور تحمیلی
افق روشن و امید را مبینیم
امشب هوا خیلی خنکه . رفتم تو رختخواب . دلم میخواست فکر کنم اما خوابم میومد . حس خوبی داشتم . انگار مست بودم(بدون اینکه چیزی خورده باشم).دیگه خودم نفهمیدم کی خوابم برد

به امید روزهای زیباتر

شب باروني




1384/اردیبهشت/30 جمعه ساعت 1:10 5شنبه شب
ساعت یک و ده دقیقه جمعه بود که آسمون غرید و شمشیر براقش را پی در پی بر آسمون مینواخت و با فرمانی آسمون شکافت و چتر بازان بلورین تمام آسمون را در بر گرفتند
صدای رژه بلورهای بارون و صدای بم آسمون با تمام ابهت هولناکش که به این ارتش بلورین دستور میدهد چه زیباست
فداکاری این تک تک سربازان بلوری که خود را فدای آدمیزادها و گیاهان و زمین میکنند تماشاییست و رد پای تفکر در خود بجای میگذارد

در هر پیشامدی حکمتی پنهان است

وقتی سری از پنجره بیرون میبری جشن بزرگی پیداست که باد مینوازد ، ابرها میخوانند ، درختان میرخسند وصدای دست زدن زمین به گوش میرسد_همان صدای برخوردقطرات بارون به زمین
امشب طبیعت همه را به جشن زیبای خودش دعوت میکند اما کسی(ناآگاهان) نیست که صدای دعوتش را بشنود
احساساتت تو رو به این جشن میبرد
چه موهبتی نصیب ما شده که ستارگان از آن محرومند
گوش کن این صدای چیه ؟! مگه کلاغها هم به این جشن دعوت شدن؟
وقتی ابرها را کنار بزنی ماه رو میبینی که کنجکاو این ماجراست
امشب دست احساسم طاغت نیاورد و بر خوابم غلبه کرد و خودکار و ورق را برداشت و من را به آشپزخانه لب پنجره برد و روی صندلی نشاند و شروع به نوشتن کرد
باز هم گوش کن . مثل اینکه جیرجیرکها دیر رسیدن . همه و همه رفتن تنها چیزی که باقی مونده نسیم است
رفتم لب پنجره به بیرون نگاه کردم . همه جا تاریک بود . مثل اینکه دستور خاموشی روشنایی داده شده
گوش کن! طبیعت داره حرف میزنه . با گوش دل گوش بسپار
آرامش حکمفرماست
نکنه طبیعت حکومت نظامی کرده؟! نه . طبیعت هیچ کارست
سربازان نظامی آسمون(بارون) به کمک ما اومدن . اما ما به اونها بی توجهیم
این حکومت نظامی نیست! حکومت خموشی ست
(همه خوابند(بجز اونهایی که به این جشن اومدن تا صدای طبیعت و سکوت را بشنوند
پس این صدای چیه؟ مگه کسی با ماشین هم به این جشن دعوت شده؟
-همه دعوت شده اند اما ماشین سواران - ناآگاهانه - در حال خراب کردن این جشن اند
بی خیال بیا نصف پر لیوان را ببینیم و لذت ببریم

وقتی جیرجیرکها جیرجیر میکردند خبری از جشن طبیعت نبود

چرا وقتی فرمانده و سربازان رفتند جیرجیرکهای پرحرف پیداشون شد ؟
- شاید دارن با نگین های آسمون ( ستاره ها و....) حرف میزنن
یا شاید از اینکه فرمانده و ارتشش رفتند خوشحالند
نمیدونم چون من زبون جیرجیرکها را بلد نیستم

وای کاش اینجا بودی و صدای این پرنده را که اواو میکنه میشنیدی

آخه کنار خونه ما باغه و از این چیزای زیبا زیاده
صدای اواوی این پرنده روح آرامش را زنده تر میکنه
آره اینهم توصیفی بود از حال و هوای اینجا
الان ساعت دوونیمه
امیدوارم که همه ی شما در هر لحظه از زمان زندگیتون نهایت لذت رو ببرید
شاد باشید
نوشته : خودم

Friday, May 27, 2005

رها كردن



رها کردن
دو راهب ذن که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر میکردند سر راه خود دختری را دیدند که در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد . وقتی راهبان نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آنها تقاضای کمک کرد . یکی از راهبان بلادرنگ دخترک را برداشت و از رودخانه گذراند. راهبان به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام راهب دوم که ساعتها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت: دوست عزیز! ما راهبان نباید به جنس لطیف نزدیک شویم.تماس با جنس لطیف بر خلاف عقاید و مقررات مکتب ماست در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی. راهب اولی با خونسردی و با حالتی بی تفاوت پاسخ داد: من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمیکنی
منبع:کشف مجهولات
نوشته:سیدرضا شاهمیری
موفقیت81 صفحه9

!عجب خوش شانسی




!عجب خوش شانسی
پیرمرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت.روزی اسب
پیرمرد فرار کرد. همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیرمرد آمدند وگفتند : عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرار کرد!
روستازاده پیر جواب داد : از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام ؟همسایه ها با تعجب گفتند : خب معلومه که این بدشانسیه !
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت . این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند : عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت !
پیرمرد بار دیگر در جواب گفت : از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا بدشانسی ام ؟
فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند : عجب شانس بدی ! وکشاورز پیر گفت : از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا بدشانسی ام ؟ وچندتا از همسایه ها با عصبانیت گفتند : خب معلومه که از بدشانسی تو بوده پیرمرد کودن !
چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند وتمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دور دست با خود بردند . پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد .همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند : عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد ! و کشاورز پیر گفت : از کجا میدانید که.....؟
مترجم : لادن نصیری
(مجله موفقیت)

Sunday, May 22, 2005

سروده اي در مورد خودم


هيچكس
هيچكس در دل تاريكي شب
با چراغي به سراغم نرسيد

هيچكس موقع پژمردن فصل
با گلي تازه به باغم نرسيد
هيچكس

هيچكس بازو به بازويم نداد اي روزگار
گل پريشان شد زمستان شد بهار
از جواني نيست چيزي يادگار

هيچكس اين روزها همدرد و همرازم نشد
اگه از درد من و دلسردي سازم نشد
باد زير بال پروازم نشد

هيچكس....هيچكس....

Sunday, February 20, 2005

شام غريبون


اوايل اسفند 83
امشب دلم خيلي گرفته . دلم مي خواد گريه كنم يا با يكي درددل كنم . شام غريبونه . حدوداي ساعت 20 رفتم بيرون . ميرفتم بيرون بيشتر دلم ميگرفت . بيرون ، حال و هواش دلگير بود

فكر ميكنم تا حدودي بدونم چرا دلم گرفته : 1- مريم و مونا نيستند وبهاره هم رفته ، يعني با هم رفتن 2- هوا گرفت است و بوي خاصي داره ، بوي شمع و چوب سوخته و چيزاي ديگه 3- فكر ميكنم كه امير ، يكي از بهترين دوستام ، از من دلخور و ناراحت شده 4- فكر ميكنم كه سعيده ، يكي از همكلاسيهاي قديميم ، از حرفاي من خوشش نيومده 5- من معمولاً يه جا ميرم ، بعد از اون دلم ميگيره ، به خصوص موقعي كه با دوستام ميرم

اين دلايل يه جورايي تو دلتنگيم نقش دارن . وقتي رفتم بيرون انرژي نداشتم . بي حال و سست و دپرس و نااميد و دلتنگ بودم . حوصلهء هيچ چيزو نداشتم
من رفتارم اشتباهه ، چون در هر لحظه اي ميخوام عقايدم را به رخ بكشم و در بعضي مواقع تحميل كنم . فقط بلدم نصيحت كنم و امرونهي . از رفتار خودم غافلم . حرف ، حرف خودمه . نميخوام حرف بعضي ها رو قبول كنم . دارم اشتباه به پيش ميرم ، در صورتيكه فكر ميكنم دارم درست رفتار ميكنم و دارم درست عمل ميكنم
فكر ميكنم خيلي حاليمه و ديگران هيچي نمي فهمند . خودخواه شدم . از خودم و خدا غافل شدم . برنامه ريزيم بهم خورده . برنامهء زندگي از دستم خارج شده . وقتم داره بيهوده ميگذره و من هم غافل از درس . چهار ماه بيشتر به كنكور نمونده و يك ماه ديگه عيد نوروزه . اگه زود دست به كار نشم ديگه نميشه جبرانش كرد و افسوس زيادي خواهم خورد

دلم ميخواد بار ديگه رو به خدا كنم و خدا را صدا بزنم و باهاش حرف بزنم و گريه كنم ، بهش بگم كه رفتارم غلطه ، درس نميخونم ، خودخواه شدم . بايد از خدا كمك بخوام
نوشته : خودم

Friday, February 04, 2005


چون هم صحبتي ندارم ، مينويسم ، مينويسم تا آرام گيرم

دچار خفقان شده ام . احساس بي حمايتي ميكنم . كسي را براي گفتگو، هم صحبتي ، هم فكري و همدردي ندارم ، جز ورقي و چيزي براي نوشتن بر روي آن . در همهء زمينه ها خداي خودم را دارم ، با خداي خودم درددل ميكنم و از او خواسته هايم را ميطلبم . خداست ، ياري دهنده در تمام مسائل

دلم مي خواد از شرايط فعلي ام فرار كنم . دلم مي خواد از خانه ام دور باشم ، برم جاي ديگه ، برم جايي كه تنها باشم

من كجا هستم ؟ چه كار دارم ميكنم ؟ به كجا دارم ميرم ؟ ميخوام خودم باشم ، اما اين خود بودن از همه طرف سركوب ميشه

زندگي ام يكنواخت ، كسل كننده ، بي تحرك ، و بي هيجان شده . دنبال راهي جديدم . دنبال آشنايي جديد هستم

نمي دانم كاري بكنم كه به صلاحم است يا كاري كه انسانيت در آن جريان دارد ، نفع طلبي بدون انسانيت ، ميشود ؟، آيا ميشه

هر لحظه راهم ، فكرم ، مسيرم ، هدفم در حال تغيير است . نميدونم چه كار كنم . در چرخ زمان ، در حال حركتم ، حركتي بدون توقف

وقتي دقيق تر مينگرم ، ميبينم خيلي كارها هستند كه بايد انجامشان بدم . باز شرايط سروكله اش پيدا ميشه و من را منع ميكنه

من فكر ميكردم با هر شرايطي ميشه دست به هر كاري زد . اما مثل اينكه دارم اشتباه ميكنم . نميدونم . در حساري گير كردم . با حرف ها ، با نظرها ، با وعده هاي پوچ ، با حركات ديگران انگاردارم شكنجه ميشم